نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
جهان پيرست اما طفل سالست
که
در
پيريش طفلي همچو زالست
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بيجان کند
در
يک زمانت
درين عالم همه غرق جهاني
در
آن عالم همه مشغول جاني
چو زن
در
خاک کرد آن مهربانرا
بجان پذرفت طفل دلستان را
چنان پرورده شد
در
پرده ناز
که بيرون نامدش از پرده آواز
چو
در
وي يک نظر ارزيد جاني
بمهرش هر نفس نازيد جاني
دل مه مرد از آن
در
گرامي
چو دريا موج ميزد شادکامي
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتري
در
علم احکام
بسي همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلي
در
کار بستند
لغت ها ترکي و تازي
در
آموخت
ز عبري و ز رومي دل برافروخت
چنان بيدار بختي گشت هرمز
که نتوان ديد آن
در
خواب هرگز
چو رفتي از کمان تيرش بتعجيل
بپيکان
در
کشيدي مورد راميل
چو تيغ نيلگون
در
کف گرفتي
ز تيغش بحر نيلي کف گرفتي
اگر
در
پيش رمحش خاره بودي
بيکساعت همي صد پاره بودي
چو گوي آنماه افگندي بره
در
مه از کويش ببردي گوي بر سر
در
آمد خط سبزش از بناگوش
خطش شد سبزه زار چشمه نوش
بتي کو طوطي خطش بديدي
دلش
در
بر چو مرغي مي تپيدي
چو طوطي بود خطش پر گشاده
دري
در
بسته و شکر گشاده
ز سنبل
در
خط آمد لاله زارش
چو گلبرگي که باشد مشک خارش
چو هرمز
در
توانايي چنان شد
که هر مردي ز زورش ناتوان شد
بدل ميگفت مه مردم پدر نيست
مرا
در
دل ز مهر او اثر نيست
الا اي پيک باز تيز پرواز
چو
در
عالم نداري يک هم آواز
چو يک همدم نمي بينم زمانيت
که خواهد بود همدم
در
جهانيت
چنين گفت ان سخن ساز سخن سنج
که برده بود عمري
در
سخن رنج
که شاهنشاه خوزي دختري داشت
که هر موييش
در
خوبي سري داشت
چو مثل نقش گل
در
هيچ حالي
نبود امکان نقشي و جمالي
رخ شيرينش لعلي بود
در
پوست
برسيمينش سيمي بود دل دوست
لب جان بخش او را آب حيوان
شده چون صورتي بيجان
در
ايوان
دهاني چون دهان همزه يک نيم
چو اقليمي شکر
در
چشم يک ميم
زهي ملکي که
در
اقليم او بود
که عالم پر شکر از ميم او بود
شده هر موي بر حسنش دليلي
چه چيزش بود
در
خور جز که نيلي
نظيرش بود گر خود گاه گاهي
همي کردي
در
آيينه نگاهي
شکفت از کار گلرخ شاه شاهان
که رست او را نباتي
در
سپاهان
قبل از بر چو گل
در
پاي کرده
خطش بر ماه شهر آراي کرده
از آن چاهش که
در
زير ذقن بود
چو يوسف عقل خونين پيرهن بود
سر آن حلقه هاي زلف پر چين
شده
در
گردن گل طوق مشکين
خطي چون مشک و رويي همچو ماهي
چو گل
در
برفگنده خوابگاهي
چو گل را نرگس تو بر مه افتاد
دلش چون ماهتابي
در
راه افتاد
زعشقش آتشي
در
جانش افتاد
که دردي سخت بي درمانش افتاد
دلش
در
عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
چو
در
دام بلاي عشق آويخت
هزاران دانه خون بر رخش ريخت
دلش
در
پاي دلبر سرنگون شد
سر خود بر گرفت و رفت خون شد
چو مرغي
در
ميان دام ميسوخت
وزان آتش چو عود خام ميسوخت
دلش صد داستان بر عشق خوانده
چو شخصي بي خرد
در
عشق مانده
همي بدريد جان آن سرو سرمست
بجاي جانش آمد جامه
در
دست
بزد دست و قصب از مه بيفگند
کمند دلشکن
در
ره بيفگند
چو طفلي شيرخواره تشنه آب
ز رنج تشنگي جان داده
در
تاب
دو ديده خيره و دو دست بر دل
چو نقش سنگ پايش مانده
در
گل
که داند کانچه
در
جان من افتاد
چگونه عقل ازو برگردن افتاد
نه چشم از روي وي بر ميتوان داشت
نه او را نيز
در
بر ميتوان داشت
صفحه قبل
1
...
1819
1820
1821
1822
1823
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن