167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • چو او در دين پيغمبر فروشد
    بجاي او نشست آن بحرو اوشد
  • چه ميگويي که هر دو در مقابل
    يکي اندو دو ميبيني تو احول
  • اگر زيشان تو در دل خشم داري
    دو چشمت کوربين گر چشم داري
  • هر آن علمي که در لوح جهانست
    باقصي الغاية او را نقد جانست
  • چو رو آورد در معلوم پيوست
    همه پشتش وراي روي آن هست
  • چو بود او در شريعت شافعي دوست
    طريقت را علي الحق شافعي اوست
  • همه اسرار قرآنش عيانست
    که با او علم مطلق در ميانست
  • مرا در خرمن او خوشه چين دار
    ز نور او دلم را راه بين دار
  • چو تو در وقت خود همتا نداري
    هنر داري چرا پيدا نياري
  • چو در باب سخن صاحبقراني
    چرا اي خوش زبان خامش زباني
  • بدرج دل رسان در شب افروز
    بچشم عقل روشن دار چون روز
  • در آن شب مشتري از قوس ميتافت
    جهان از نور چون فردوس ميتافت
  • بآخر چون با شعار او فتاديم
    ز کار رفته در کار او فتاديم
  • چوبيشک بي نظيري در سخن تو
    سخن گويي خويش اظهار کن تو
  • قلم را سر برون دادم ز پنجه
    بماندم همچو کاغذ در شکنجه
  • رفيقي داشتم کو حاصلي داشت
    بجان در کار من بسته دلي داشت
  • چو در اسرار نامه گفته يي باز
    دو موضع کرده يي يک چيز آغاز
  • ترا دادست اين قوت خداوند
    که در توحيد و نعتت نيست مانند
  • سخن بعضي که چون زر نامور شد
    در آتش بردمش تا آب زر شد
  • چو در افسانه گل بايدت بود
    هزار آوا چو بلبل بايدت بود
  • ز بلبل بيقراري بيش داري
    که شرح عشق گل در پيش داري
  • مپرس از عدل او در کشور روم
    و گرنامش بپرسي قيصر روم
  • ز بس کو در جهان داد و دهش کرد
    جهان تند خورا خوش منش کرد
  • ازان زيباست شه را شهرياري
    که در شاهي کند درويش داري
  • نه شمشير آن تواند کرد و نه تير
    که در وقت سحر آه دل پير
  • ز عدلش چشمهاي فتنه در خواب
    ز جودش ابر گريان، بحر غرقاب
  • بهر کشور که شه لشکر کشيدي
    در آن کشور کسي لشکر نديدي
  • بقاي ما بلاي ماست ما را
    که راحت در فناي ماست ما را
  • شه از انديشه در شب افروز
    حکيمانرا برخود خواند يک روز
  • کند در دست شستن همت من
    بهشت عدن را طشتي مثمن
  • اگر بر خود بپيچم ز آتش خشم
    ز بيمم آتش آرد آب در چشم
  • اگر گرميم بيند دوزخ، از شرم
    فتد در سردسيري با دلي گرم
  • چو رايم در اسد امد علم زد
    اسد شير علم شد تا که دم زد
  • خطاي ترک در من دايم آمد
    خطا گفتم صوابم خادم آمد
  • کجا در خواب بيند چشم جاني
    ببيداري چو بخت من جواني
  • چو شه را در دل آمد اين بشارت
    دلش گفتي که شادي کرد غارت
  • کنيزي بود قيصر را در ايوان
    که بودش مشتري هندوي دربان
  • نبودي آدمي در روم و بغداد
    بزيبايي آن حور پري زاد
  • در ايوان شد شه قيصر بشبگاه
    نشسته بود آن بت روي چون ماه
  • بچربي گفت جانا در برم کش
    بنقدي بوسه يي دو بر سرم کش
  • چو شه بر تل سيمين برد خيمه
    شد از ياقوت، درج در دو نيمه
  • درآمد آب گرم از بادگيري
    شکر در لب گداخت و ريخت شيري
  • برون شد از جزيره همچو بادي
    که پيکي در رسيدش بامدادي
  • در و دشت از سپاه او سيه شد
    ز بيم شاه رنگ از روي مه شد
  • در آهن غرق کرده همچنان سم
    مگر چشم، از دو گوش اسب تادم
  • نمي افکند جوشن بيم آن بود
    وليکن پاي گاوي در ميان بود
  • کنون بنگر که چرخ حقه کردار
    چگونه مهره گردانيد در کار
  • چو شد بيرون بکرد انديشه آن ماه
    نداد آن گفت را در گوش دل راه
  • گنه نبود بترزين در طبيعت
    مکن با بي گناهي اين صنيعت
  • دل قيصر اگر گردد خبردار
    مرا در خون بگرداند چو برگار