نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
کفي خاک از
در
او آدم آمد
غباري از ره او عالم آمد
فلک گسترده و انجم نموده
دو گيتي
در
وجودش گم نموده
بدانک او
در
حقيقت پادشاهست
که مر اين را که گفتم دو گواهست
در
اصل کار چون هر دو جهان اوست
چه گردي گرد شبهت اصل آن اوست
عدد گر
در
حقيقت از احد خاست
ولي آنجا نيامد جز احد راست
لباس خور چو از کافور پوشيد
زعنبر
در
شب ديجور پوشيد
زروز و شب دو خادم بر
در
اوست
که آن کافور و اين يک عنبر اوست
زره پوشيد
در
آب از نسيمي
به ماهي داد جوشن همچون سيمي
چو قهرش از شفق خوني عجب کرد
همه
در
گردن زنگي شب کرد
همو را
در
زوال چرخ انداخت
وزو اندر ترازو چشمه يي ساخت
که هان اي چشمه خشک روانه
چو چشمه
در
ترازو زن زبانه
که تا بنمايي اينجا زور بازو
بهاي خود ببيني
در
ترازو
زمين را او بدل
در
حال سازد
که ازاو تاد کوه ابدال سازد
چو نرگس زارتن
در
مرگ دادش
هم از سيم و هم از زر برگ دادش
جواب تو بسست اين نکته پيوست
که کوران پيل ميسودند
در
دست
چو وصفش کرد هر يک مختلف بود
ولي
در
اصل ذاتي متصف بود
عدد گر مينمايد تويقين دان
که توحيدست
در
عين اليقين آن
هزاران قطره چون
در
چشمم آيد
اگر دريا نبينم خشمم آيد
ز باران قطره گر پيدا نمايد
چو
در
دريا رود دريا نمايد
مراتب کان
در
ازواحست جاويد
چو صد شمعست پيش قرص خورشيد
هزاران نقش بر يک نحل بستند
ولي جز آن همه
در
هم شکستند
اگر سنگي نيي نقش آر
در
سنگ
ببين آن نقشها يک رو و يک رنگ
اگر آن نور را صورت هزارست
ولي
در
پرده يک صورت نگارست
اگر باشد
در
عالم ور نباشد
همه او باشد و ديگر نباشد
در
اول تن سرشت و جانت او داد
خرد بخشيدت و ايمانت او داد
چو تو بي او نيي تو کيستي اوست
همه اوست اي تو
در
معني همه پوست
ترا دشمن تويي از خود حذر کن
اگر خاکيست
در
کان تو زر کن
چو تو کم ميتواني گشت جاويد
در
آن نوري که عکس اوست خورشيد
کسي کو
در
ميان کعبه زادست
همه سوبي برو کعبه گشادست
ولي قومي که
در
ره خيره گشتند
بدو چشم جهان بين تيره گشتند
ولي چون آفتاب آيد پديدار
نماند سايه را
در
ديده مقدار
کسي کو محو آن خورشيد گردد
فنايي
در
بقا جاويد گردد
اگر خواهي که يابي آن گهر باز
چو پروانه وجود خويش
در
باز
چنين آمد ز حق کانانکه هستند
چو جان
در
راه او بازند رستند
همه عالم تهي پر بر هم آميخت
تعجب با تحير
در
هم آميخت
چو تو هستي خدايا ما که باشيم
کميم از قطره
در
دريا که باشيم
چو استحقاق هستي نيست
در
کس
ترا قيومي و هستي ترا بس
خيال معرفت
در
ما از آنست
که آن دريا ازين قطره نهانست
ز بوقلمون عالم
در
غروري
سرابي آب مي بيني که دوري
ز تاريکي
در
آوردي تو ما را
بتاريکي فرو بردي تو ما را
سر مويي مرا معلوم گردان
که
در
دست توام چون موم گردان
مرا چون
در
عدم ميديده يي تو
که مال و نفس من بخريده يي تو
در
آنساعت که ما و من نماند
چراغ عمر را روغن نماند
بجز تو
در
جهان کس را ندانم
بجز تو جاودان کسرا نخوانم
در
آن ره آن قدمها را شمارست
چنين دانم که بيش از صد هزارست
چو شد خاک رهش
در
هم سرشته
سجودش کرد صد عالم فرشته
درين نه طاق ازرق خيمه افراخت
بچفته طاق نو شروان
در
انداخت
زچشم بدچو سربرداشت بدخواه
مگر عقرب از آن افتاد
در
راه
در
آمد جبرييل آن پيک کونين
يک تير از کمان قاب قوسين
بهر منزل که ميگردد شب و روز
ترا ميخواند اي
در
شب افروز
صفحه قبل
1
...
1815
1816
1817
1818
1819
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن