167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • کفي خاک از در او آدم آمد
    غباري از ره او عالم آمد
  • فلک گسترده و انجم نموده
    دو گيتي در وجودش گم نموده
  • بدانک او در حقيقت پادشاهست
    که مر اين را که گفتم دو گواهست
  • در اصل کار چون هر دو جهان اوست
    چه گردي گرد شبهت اصل آن اوست
  • عدد گر در حقيقت از احد خاست
    ولي آنجا نيامد جز احد راست
  • لباس خور چو از کافور پوشيد
    زعنبر در شب ديجور پوشيد
  • زروز و شب دو خادم بر در اوست
    که آن کافور و اين يک عنبر اوست
  • زره پوشيد در آب از نسيمي
    به ماهي داد جوشن همچون سيمي
  • چو قهرش از شفق خوني عجب کرد
    همه در گردن زنگي شب کرد
  • همو را در زوال چرخ انداخت
    وزو اندر ترازو چشمه يي ساخت
  • که هان اي چشمه خشک روانه
    چو چشمه در ترازو زن زبانه
  • که تا بنمايي اينجا زور بازو
    بهاي خود ببيني در ترازو
  • زمين را او بدل در حال سازد
    که ازاو تاد کوه ابدال سازد
  • چو نرگس زارتن در مرگ دادش
    هم از سيم و هم از زر برگ دادش
  • جواب تو بسست اين نکته پيوست
    که کوران پيل ميسودند در دست
  • چو وصفش کرد هر يک مختلف بود
    ولي در اصل ذاتي متصف بود
  • عدد گر مينمايد تويقين دان
    که توحيدست در عين اليقين آن
  • هزاران قطره چون در چشمم آيد
    اگر دريا نبينم خشمم آيد
  • ز باران قطره گر پيدا نمايد
    چو در دريا رود دريا نمايد
  • مراتب کان در ازواحست جاويد
    چو صد شمعست پيش قرص خورشيد
  • هزاران نقش بر يک نحل بستند
    ولي جز آن همه در هم شکستند
  • اگر سنگي نيي نقش آر در سنگ
    ببين آن نقشها يک رو و يک رنگ
  • اگر آن نور را صورت هزارست
    ولي در پرده يک صورت نگارست
  • اگر باشد در عالم ور نباشد
    همه او باشد و ديگر نباشد
  • در اول تن سرشت و جانت او داد
    خرد بخشيدت و ايمانت او داد
  • چو تو بي او نيي تو کيستي اوست
    همه اوست اي تو در معني همه پوست
  • ترا دشمن تويي از خود حذر کن
    اگر خاکيست در کان تو زر کن
  • چو تو کم ميتواني گشت جاويد
    در آن نوري که عکس اوست خورشيد
  • کسي کو در ميان کعبه زادست
    همه سوبي برو کعبه گشادست
  • ولي قومي که در ره خيره گشتند
    بدو چشم جهان بين تيره گشتند
  • ولي چون آفتاب آيد پديدار
    نماند سايه را در ديده مقدار
  • کسي کو محو آن خورشيد گردد
    فنايي در بقا جاويد گردد
  • اگر خواهي که يابي آن گهر باز
    چو پروانه وجود خويش در باز
  • چنين آمد ز حق کانانکه هستند
    چو جان در راه او بازند رستند
  • همه عالم تهي پر بر هم آميخت
    تعجب با تحير در هم آميخت
  • چو تو هستي خدايا ما که باشيم
    کميم از قطره در دريا که باشيم
  • چو استحقاق هستي نيست در کس
    ترا قيومي و هستي ترا بس
  • خيال معرفت در ما از آنست
    که آن دريا ازين قطره نهانست
  • ز بوقلمون عالم در غروري
    سرابي آب مي بيني که دوري
  • ز تاريکي در آوردي تو ما را
    بتاريکي فرو بردي تو ما را
  • سر مويي مرا معلوم گردان
    که در دست توام چون موم گردان
  • مرا چون در عدم ميديده يي تو
    که مال و نفس من بخريده يي تو
  • در آنساعت که ما و من نماند
    چراغ عمر را روغن نماند
  • بجز تو در جهان کس را ندانم
    بجز تو جاودان کسرا نخوانم
  • در آن ره آن قدمها را شمارست
    چنين دانم که بيش از صد هزارست
  • چو شد خاک رهش در هم سرشته
    سجودش کرد صد عالم فرشته
  • درين نه طاق ازرق خيمه افراخت
    بچفته طاق نو شروان در انداخت
  • زچشم بدچو سربرداشت بدخواه
    مگر عقرب از آن افتاد در راه
  • در آمد جبرييل آن پيک کونين
    يک تير از کمان قاب قوسين
  • بهر منزل که ميگردد شب و روز
    ترا ميخواند اي در شب افروز