167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • عاقبت سرکشيم سجده فروشيها کرد
    در دم تيغ سپر داشته ام همچو هلال
  • نشود عرض کمالم کلف چهره عجز
    در بغل آينه نگذاشته ام همچو هلال
  • در آن معرض که جوشد شور محشر
    قيامت هم تو خواهي بود با دل
  • فسردن (بيدل) از بيدرديم نيست
    چو موج گوهرم در زير پا دل
  • (بيدل) مژه مگشاي که در عالم عبرت
    کس سود نديده است بنقصان تغافل
  • سنگي چو گوهر نبستيم بر دل
    از صبر ديديم در بحر ساحل
  • چون شمع ما را با عجز نازيست
    سر بر هوائيم تا پاست در گل
  • ني دهر باليدني خلق جوشيد
    چندانکه جستيم دل بود در دل
  • عشق بيخود زخودم ميبرد و مي آرد
    رنگ در دعوي پرواز ندارد پر و بال
  • اي اشک ريزان عرق تدبير عرض خلوتي
    مشت غبارم ميرسد وضع پريشان در بغل
  • آه قيامت قامتم آسان نمي افتد زپا
    اين شعله هر جا سرکشد دارد نيستان در بغل
  • دارد زيانگاه جسد تشويش «حبل من مسد»
    زين کافرستان جسد بگريز ايمان در بغل
  • ديده يعقوب و بوي يوسف اينجا حاضر است
    در وصال هجر مجبوريم کنعانست دل
  • با همه آزادي از الفت گريبان ميدريم
    در کجا نالد نفس زين غم که زندانست دل
  • مفت موهومي شمر (بيدل) طفيل زيستن
    در خيال آباد خود روزي دو مهمانست دل
  • آدمي را تا نفس باقيست بايد سوختن
    پاس مطلب آتشي داده است در چنگش زدل
  • خامي فطرت دل ما را بداغ وهم سوخت
    ايخداآتش فتد در عالم ننگش زدل
  • چون نفس (بيدل) چه خواهد جز فغان برداشتن
    آن ترازوئي که باشد در نظر سنگش زدل
  • گر کند طاوس حيرت خانه اسباب گل
    دستگاه رنگ او بيند همان در خواب گل
  • آفت ايجاد است ساز زندگي هشيار باش
    از طراوت خانه دارد در ره سيلاب گل
  • فيض خاموشي بياد لب گشودنها مده
    اي زخود غافل همين در غنچه دارد آب گل
  • گلشن داغيم از نشو و نماي ما مپرسن
    در بهار ما زآتش ميشود سيراب گل
  • دارد گداز غفلتت بر خود نظر واکردني
    اي سنگ تا کي داشتن آينه پنهان در بغل
  • مشکل دماغ يوسفت پيمانه شرکت کشد
    گيرد زليخايش ببر يا پير کنعان در بغل
  • سودائي داغ ترا از شام نوميدي چه غم
    پروانه بزم وفا دارد چراغان در بغل