167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • مر سرافيل را دهد دستور
    حق تعالي که در دمد در صور
  • در دمد در قوالب و ابدان
    به يکي دم زدن هزاران جان
  • وان ظهور حق است در اطوار
    مختلف در خصايص و آثار
  • برده از خلق در وجود سبق
    در شهود حق اند مستغرق
  • در بريده ز دنيي و عقبي
    کرده از هر دو روي در مولي
  • در سماعي که در وي از سر ذوق
    نفشاند حريق شعله شوق
  • از همه در جلال و جاه فره
    وز همه در جمال و خوبي به
  • مرغ زيرک چو در زمين بيند
    دانه را دام در کمين بيند
  • آن که دايم ز عشق لاف زدي
    در محبت در گزاف زدي
  • هست در کيش حق شناسان فرض
    بلکه در ذمه کريمان قرض
  • گفت در کن ميان آتش دست
    هيچ گرمي ببين در آتش هست
  • دوزخ و آنچه هست در دوزخ
    وان عذاب و نکال در برزخ
  • چو در آمد ز درد عشق ز پاي
    ساخت در تنگناي گلخن جاي
  • کرده در جلوه گاه وحدت جاي
    دوخته ديده در شهود خداي
  • داشت در پرده شاهدي نوخيز
    در ترنم ز پسته شکر ريز
  • دست در گردن هم آورده
    رخ نهفتند هر دو در پرده
  • روز و شب در سراي عم مي بود
    در مقام رضاي عم مي بود
  • حرف مهرش که در دل تنگ است
    همچو نقش نشسته در سنگ است
  • در دلم خون نماند و در چشم آب
    همه اسباب گريه شد ناياب
  • اين جوان کيست در ميان شما
    چيست در حق او گمان شما
  • اين بگفت و فتاد در گريه
    خون ز مژگان گشاد در گريه
  • در کفم رکوه و عصايي نه
    در بوادي دوزخم سر ده
  • بحر پر شور کرده در عمان
    گوهر خويش در صدف پنهان
  • که نه در خوشه بلکه در خرمن
    گندم ما نمي شود ارزن
  • تو چنين گرم در جهالت خويش
    گام زن در ره ضلالت خويش
  • پاي ميشي شکست در بغداد
    در پلي سخت سست و بي بنياد
  • عدل او روي در نهايت کرد
    تا که در نام او سرايت کرد
  • آتش افتد چو در در خانه
    بايدش ز آب کشت مردانه
  • که عناون در کف هوس منهيد
    پاي در کشتزار کس منهيد
  • همه در صورت و صفت يکرنگ
    همه در علم و معرفت همسنگ
  • عشق در دل چو شد قوي بنياد
    رخنه در کار ملک و دين افتاد
  • جامه اي در برش سراسر چاک
    در حرمان ديگرش هر چاک
  • بيخ او در زمين دين محکم
    شاخ او ميوه ريز در عالم
  • هست در رزم و بزم و گشت و شکار
    اختيارات وقتشان در کار
  • آن نه چون ديگران در او کافيست
    اصل در وي طبيعت صافيست
  • بند در بند و حلقه در حلقه
    بند صد جان و دل به هر حلقه
  • بدره اي بي شمار بدر در او
    اختراني بلند قدر در او
  • ز شرکت زند در جهان خواجه دم
    وگر خود شريک است در يک درم
  • همه روشنان ديده در هم زده
    شهب ميل در ديده غم زده
  • من مفلس عور دور از هنر
    نه در حقه گوهر نه در صره زر
  • نيم من به جز طعمه طبع کوب
    نه در کام نيکم نه در معده خوب
  • همه شرح حکم الهي در او
    همه بسط دستور شاهي در او
  • پسر را برد از قبا در کفن
    پدر را زند چاک در پيرهن
  • ازان حيله مسکين شتر در حجاب
    به دستور خود خفت در رود آب
  • به هم در شده شاخه ها زان درخت
    چو در اصطکاک افتد از باد سخت
  • چو دستت دهد خير مي کن در او
    نوابخشي غير مي کن در او
  • حريفان ازو رنجه در ميکده
    به مستان قوي پنجه در عربده
  • که روز تو در نيک و بد چون گذشت
    در اشغال روح و جسد چون گذشت
  • چنان شد گره در گلو بلغمش
    که در گفت و گو برنيامد دمش
  • بگفتا در اين خانه کردم نظر
    نبود از تو چيزي در او زشت تر
  • که بيند در او سيرت و خوي را
    بدانسان که در آينه روي را
  • چو در گرانمايه روشن گهر
    صدف وار بر تيرگان بسته در
  • تصرف در آن نيست از من درست
    در او هر چه يابي همه حق توست
  • در اثناي رفتن به شهري رسيد
    در آن شهر قومي پسنديده ديد
  • ز يک خانه هر يک شده بهره مند
    نه در بر در خانه هاشان نه بند
  • ز هر کام برکنده دندان در او
    زبان وار افتيم عريان در او
  • دگر گفت چون خانه ها بي در است
    در باز مر دزد را رهبر است
  • دگر گفت چون در ديار شما
    غني نيست کس در شمار شما
  • چه انديشه در خاطر آورده اي
    که دستش چنين در کمر کرده اي
  • به شادي در او غنچه اي کم شکفت
    که آخر به صد غصه در خون نخفت
  • چو تابه زمين آتش افشان در او
    چو ماهي شده مار بريان در او
  • چو آورد رو در ره تختگاه
    اجل زد بر او ره در اثناي راه
  • چه در وقت مردن چه در زندگي
    رود روزگارش به فرخندگي
  • کليد کرم بود در مشت او
    نگين خلافت در انگشت او
  • فتادند در جيب جان کرده چاک
    چو تن هاي سر رفته در خون و خاک
  • نه در عقل ما خوش ز ناخوش جدا
    نه در چشم ما آب از آتش جدا
  • گذشته ازو خفته در زير خاک
    و زو مانده آينده در ترس و باک
  • در غيبت و در حضور همپشت
    بي هم به نمک نبرده انگشت
  • روزش در آرزو گشادي
    در هر تک و پوي رو نهادي
  • چون لعل لبي ولي نه از سنگ
    چون مي در لطف و لعل در رنگ
  • ني رنج غرامت است در وي
    ني زخم ملامت است در وي
  • در راه وفا قدم ز سر کن
    وآيين جفا ز سر به در کن
  • با هر که نه قيس در تبسم
    با هر که نه قيس در تکلم
  • در عقد و نکاح وي در آري
    همت به صلاح او گماري
  • در افسر جاه همسر توست
    در اصل و نسب برابر توست
  • هر چيز که روي در خلل داشت
    چون در نگريستم بدل داشت
  • زد بر در خانه حلقه شوق
    در گردن جان ز حلقه اش طوق
  • با او به طوافگه قرين بود
    در وقت دعاش در کمين بود
  • محوم در وي چو سايه در نور
    دور است که من ز من شوم دور
  • در وادي گرم ريگ پيماي
    در آتش پر شرر زدي پاي
  • در اصل و نسب يگانه دهر
    در فضل و ادب فسانه شهر
  • در پاي تو کوه و دشت يکسان
    در کوه روي چو دشت آسان
  • از کوه و قدم نهاد در دشت
    در دشت چو گردباد مي گشت
  • گر در شکم طمع زني چاک
    به زانکه در آن شکم کني خاک
  • پس گفت که در ديار ما باش
    ساکن شده در جوار ما باش
  • آن در عرفات گشته واقف
    وين واقف او در آن مواقف
  • گوهر کش اين علاقه در
    زان در کند اين علاقه را پر
  • در جاه و جمال کس چو من نيست
    در مال و منال کس چو من نيست
  • در باديه از من است دلتنگ
    در کوه ز من زند به دل سنگ
  • در حالت او و من نظر کن
    وين وسوسه را ز دل به در کن
  • مجنون چو به نامه در قلم زد
    در اول نامه اين رقم زد
  • در بودن درد و در سفر درد
    آوخ ز جهان درد بر درد
  • در بازوي وي بود کمندت
    در پنجه وي گشاد و بندت
  • هر کس که در آن ديار ديدي
    يا در راهي به او رسيدي
  • هر در که به گوش مي رسيدش
    در رشته حفظ مي کشيدش
  • در ريخت ز دشت و در دد و دام
    کردند به خوابگاهش آرام
  • در صاحب نام کن نشان گم
    در هستي وي شو از جهان گم
  • کاواره توست در بيابان
    بهر تو به کوه و در شتابان
  • در کسب کمال بايدت جهد
    در به طلبي به سر بري عهد
  • در نيفه نافه مشک چين است
    در ناف مدينه مشک دين است