167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

اشتر نامه عطار

  • از چراغ صد هزاران شمع را
    باز افروزد يکي در جمع را
  • ذات حق اين جملگي تقرير کرد
    علو و سفل آنجاي در تحرير کرد
  • ذات حق در جزو و کل مستغرقست
    گر ببيني ور نبيني خود حقست
  • علو روحاني و ظلمت سفل بود
    نيست در هستي خود پيدا نمود
  • پنج حس در شش جهت سالار کرد
    هفت را با هشتمين دوار کرد
  • پس عناصر را در آميزش نشاند
    هر يک از راه دگرشان سير راند
  • موضع آتش بسوي شرق بود
    گرچه در هر جاي همچون برق بود
  • اين همه بر عقل آرايش بکرد
    بعد از آن در زير پالايش بکرد
  • آسمان در گرد ما آمد ز شوق
    اين عجايب بشنو از اصحاب ذوق
  • اصل کل خاکست در اسرار حق
    ميشود آنجا همه انوار حق
  • عقل پيدا کرده است از صنع خود
    تا شود پيدا در آنجا نيک و بد
  • چون بگشتند جملگي در گرد خاک
    کرد پيدا جسم ما از آب پاک
  • چون نظر با يکديگر پيوند شد
    راه پيدا گشت و کل در بند شد
  • اين يکي بيچاره و حيران شده
    آن يکي در ناز خود پنهان شده
  • اين يکي جوياي اسرار آمده
    آن يکي در عين پندار آمده
  • اين يکي فارغ نشسته از همه
    آن يکي در بسته بر روي همه
  • آن يکي از بهر آزار کسان
    روي را در جنگ کرده چون خسان
  • اين يکي بر خلق و بر عزت شده
    با همه ذرات در صحبت شده
  • گفت عيسي اين همه از اصل کار
    در قلم آمد ز حکم کردکار
  • تا شود پيدا ز عز و ذل جهان
    سر او در غيب شد آنجا عيان
  • گر نداد اينجا در آنجا آن دهد
    بلکه آن جا بيش صد چندان دهد
  • هر که نقد آنجهان حاضر کند
    خويش را در قرب حق واصل کند
  • هيچ کس از راز خود پي گم نکرد
    ليک اين صورت در آنجا گم بکرد
  • اي بسا شادي که آنجا بيند او
    در مقام مملکت بنشيند او
  • گر بصورت مر ترا رنجي نمود
    در صفت بيننده را گنجي نمود
  • نامرادي و مرادي اين جهان
    تا بجنبي بگذرد در يک زمان
  • گر ترا گويد که جان درباز خيز
    جان خود را در ره او پاک ريز
  • ليک اين راه کسي باشد که او
    در ميان ما بود بي گفت و گو
  • جمله را يک داند و يک بيند او
    يکزمان در عشق خود ننشيند او
  • در بلاي عشق او آرد قدم
    بگذرد از کفر و از اسلام هم
  • جهد کن تا نيک باشي در زمان
    جان خود از حرص دنيا وارهان
  • بود با نابود خود پيوند کن
    نه در آنجا خويشتن دربند کن
  • چون در آخر راه بر حق آمدست
    عاقبت جان راه بين حق شدست
  • جملگي ره درويست اي بيخبر
    باز کن زين خفتگي در دل نظر
  • صورت از عقلست و جان عشق دان
    عشق آمد در نشان او بي نشان
  • عاقبت انديش و آنگه شو فنا
    تا رسي آنگاه در عين بقا
  • اول و آخر در آنجا مي طلب
    راه عزت را تو يکتا مي طلب
  • اصل اينست در جهان جان ستان
    چون فنا گردي بيابي جان جان
  • هر که او در عاقبت انديشه کرد
    راه بيني از خدا او پيشه کرد
  • جهد کن تا عاقبت آيد پديد
    راز او در عاقبت آيد پديد
  • جان و دل در عاقبت مقصود يافت
    بعد از آن او عاقبت معبود يافت
  • جهد کن تا نيک و بد بيني از او
    تا در آخر عاقبت بيني ازو
  • هر که او در عاقبت کل بازگشت
    از جهان جان ستان بيزار گشت
  • در ازل بنوشت هم خود باز خواند
    هم بگفت او جمله هم خود باز خواند
  • روح را در عاقبت آنجا رهست
    تا نه پنداري که راهي کوته ست
  • چون در آنجا روح ره آهنک کرد
    بعد از آن آن جايگه آهنک کرد
  • راز بين گردد ز دنيا بگذرد
    بعد از آن در سوي عقبي بنگرد
  • چون مقام خويش بيند در فنا
    آن فنا باشد بکل عين بقا
  • زان عدم بسيار گفتند در زمين
    اين نداند جز که مرد راه بين
  • هر که اينجا باشد اندر عز و ناز
    اندر آنجا اوفتد او در گداز