167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • عافيت خواهي در الفت سواد فقر زن
    بهر صيد خواب فرشي سايه ميباشد نفس
  • از هوس با هيچ قانع شو که اينجا عنکبوت
    ميکند صيد هما در سايه بال مگس
  • دل نفسي بيش نيست مرکز الفت
    چندنشيند نفس در آينه محبوس
  • گل بکف و در غم بهار فسردن
    مزد تخيل پرست جلوه محسوس
  • ريشه دوانده است در بهار جنونم
    پيچش هر گردباد تا پر طاوس
  • (بيد) ازين مزرع آنچه در نظر آمد
    دانه امل بود و آسيا کف افسوس
  • خوش آنزمان که شوي در غبار کسوت عجز
    چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس
  • متن چو صبح در انکار هستي موهوم
    گرفته است جهان را هواسوار نفس
  • در عرق زانچهره خورشيد سيما روشن است
    برق چندين شعله وقف کشت انجم کردنش
  • بنده پير خراباتم که از تاليف شوق
    يکجهان دل جمع کرد انگور در خم کردنش
  • دل اگر جمعست گو عالم پريشان جلوه باش
    گوهر آسود است در بحر از طلاطم کردنش
  • در پي روزي تلاشي آدمي امروز نيست
    از ازل آواره دارد فکر گندم کردنش
  • کلفت هستي طپشها سوخت در نبض نفس
    رشته اين ساز خون شد از ترنم کردنش
  • بر دل آزرده تمهيد شگفتن آفتست
    جام در خون ميزند زخم از تبسم کردنش
  • در عالميکه انجمن کوري و کريست
    هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خويش
  • بر آرزوي خلق در خلد واگذار
    ما را نياز کن بغم دلنواز خويش
  • رحمست بر آن خسته که چون آه ندامت
    در گوشه دل نيز ندادند فراغش
  • فرياد که در گلشن امکان نتوان يافت
    صبحي که بشبها نکشد بانگ کلاغش
  • حيرت چمن هستي و مخموري وهميم
    تمثال در آينه شکسته است اياغش
  • در مملکت سايه زخورشيد نشان نيست
    اي بيخبر از ما نتوان يافت سراغش
  • آه ازين جلوه نقاب فروش
    بحر در جيب و ما حباب فروش
  • نخچير فنا غير از تسليم چه انديشد
    در رنگ تو پردازد تيريکه بدستستش
  • هر گه نسق هستي موصوف نفس باشد
    دربند چه بندستش در بست چه بستستش
  • هر چند زمينگيريست جز نعل در آتش نيست
    مانند سپند اينجا هر آبله جستستش
  • سر در قدم اشکم کاين شيشه بسنگ افگن
    بي منت خودداري لغزيدن مستسش