نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
اشتر نامه عطار
تو چه داني که ايوب ضعيف
جسم خود
در
راه کرمان کرده ضيف
تو چه داني تا که موسي
در
بحار
کرد فرعون طبيعي غرقه زار
تو چه داني تا که جرجيس نبي
جان خود
در
راه او کرده فدي
تو چه داني که عيسي
در
تنست
برتر از روحست و نور روشنست
تو چه داني تا محمد
در
وجود
اولين و آخرين او بود و بود
اين تمامت
در
که پيدا آمدست
مظهر اعيان و اشيا آمدست
دين خود را
در
ره باطل منه
اين سخنها را ره باطل منه
هر که
در
راه محمد ره نيافت
تا ابد گردي ازين درگه نيافت
آنچه اسرار نهاني بد نگفت
راز حق
در
جان پاک خود نهفت
يک شبي
در
خواب ديدم روي او
عاشق و بي خود دويدم سوي او
خاک پاي او شدم
در
پاي او
کز دو عالم برتر آمد جاي او
دست من بگرفت آن شاه جهان
در
دهان من فکند آب دهان
گفت اي عطار پر اسرار من
لايقي
در
ديدن انوار من
در
ازل اين خرقه ات پوشيده ايم
پس شراب صرف کل نوشيده ايم
اي نموده جسم و جان از کاينات
هست
در
تاريکيت آب حيات
اي همه اسرار جانان کرده فاش
بيش ازين
در
صورت حسي مباش
گر درين صورت بماني زار تو
در
ميان خاک افتي خوار تو
کارها
در
صورت و معني فتاد
عقل را با عشق ازان دعوي فتاد
نکته سر عجب پيدا نمود
هر دو عالم
در
دلم يکتا نمود
هيچ عاقل مرد دو رنگي نديد
ليک يک مي گشت
در
دو ناپديد
عقل چون عشق از برابر گاه ديد
در
زمان از پيش تن شد ناپديد
جان خود
در
راه عشق ايثار کن
جسم خود از عشق او بر دار کن
در
ميان آن فنا صدگونه راز
گفت با او ليک بي او گفته باز
جمله يک ذاتست اما بي عدد
جمله يک چيزست کلي
در
احد
از صفات و از مکان باشد خيال
جمله يک گردد نيايد
در
زوال
از معاني موحد باشد اين
گر ببيند هم مکانرا
در
مکين
گر هزاران کاس بر آب آوري
آن زمان
در
اندرونش بنگري
در
سوي باغي اگر آبي رود
هر درختي را از آن تابي بود
بود ابليس لعين از نور و نار
آدم از روي حقيقت
در
غبار
چون عزازيل آدم خاکي بديد
بعد از آن خود را
در
آن پاکي بديد
هر که او خود را ببينند
در
ميان
بر کنارست از صفاي صوفيان
علو و سفلم
در
بهشت جاودان
نور تحقيقم عيان اندر عيان
سالها گرديده ام شيب و فراز
تا قبولم
در
ميان عز و ناز
آنچه من دانم
در
اين خاک اي لعين
سر اسرار هويدا و يقين
چون نيامد
در
نظر اين خاک راه
کار خود کردي عزازيلا تباه
حق تعالي گفت اي جاسوس راه
چند خواهي کرد
در
آدم نگاه
تو کجا دريابي اين اسرار ما
گرچه سرگردان شدي
در
کار ما
ليک بر اسرار، ما داناتريم
عالم الاسرار
در
خشک و تريم
سجده کن يا لعنتم کن اختيار
تا مکافاتت کنم
در
روزگار
آسمان ديد و زمين و چرخ و ماه
کرد
در
اشيا يکايک او نگاه
در
تماشاي بهشت او باز ماند
حق تعالي از ميان جان بخواند
عشق آمد پرده از رخ برگرفت
آدم بيچاره را
در
بر گرفت
در
خطاب آمد که درياب آدمي
تا ابد چشم و چراغ عالمي
خويش را بشناس
در
زير و زبر
سجده کردندت ملايک سر بسر
در
زمين و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو کل يکسر تراست
باز چون
در
راه حق بالغ شدي
تا ابد از جسم و جان فارغ شدي
اي دل آدم بتو گشته سرور
غرقه گشته
در
ميان نار و نور
گر نه او بودي شفاعت خواه تو
کي شدي پيدا
در
اين جا راه تو
آدم از آن شوق بيهوش اوفتاد
در
نبود و بود، خاموش اوفتاد
يکزمان
در
خواب شد بيهوش او
بود از آن مستي عجب مدهوش او
صفحه قبل
1
...
1795
1796
1797
1798
1799
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن