167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • بسي در بحر صورت باز ديدم
    ب آخر جوهر کل باز ديدم
  • مرا دان جوهر درياي اسرار
    که در بغداد گشتم بر سر دار
  • تو جوهر دان مرا شيخا در اينجا
    که بنمودم حقيقت اندر اينجا
  • نمودم جوهر خود در ميان من
    نمود خويشتن از لامکان من
  • قدم بر بعد از آن در آتش انداز
    بسوزان تا بيابي سر من باز
  • هر آنعاشق که چون من در فنا شد
    نهانش با عيان کلي خدا شد
  • من اين گنج نهان مي بخشم ايشيخ
    نهم چون ديگران در نقشم ايشيخ
  • زهي نادان که در جسمي بمانده
    از آن اينجا تو بي اسمي بمانده
  • چو جان جانان شود آنگه بداني
    که وصل دوست يابي در نهاني
  • چو جانان جان شود در آخر کار
    تو مر منصور بيني بر سر دار
  • اگر با تو بود عجبي در اين سر
    نگردد هرگزت دلدار ظاهر
  • بخواهد سوخت در آخر وجودت
    که تا آندم نمايد بود بودت
  • تو ايسالک مرو در خواب اينجا
    تو وصل يار را درياب اينجا
  • چنين تا چند در تقليد باشي
    دمي آن کاندرين توحيد باشي
  • طلسمي ليک جانت در طلسم است
    از آن ديدار اعيان تو اسم است
  • تو با منصور و منصور است در جان
    دمادم روي مي بنمايدت جان
  • چو بشناسي که را تاوان بود اين
    ترا تاوان يقين در جان بود اين
  • که ميداند چه ميگوئي در اينجا
    که افکندستي اينجا شور و غوغا
  • درين حضرت يقين داري چو عطار
    از آن پيوسته در کاري چو عطار
  • يقين رو باش در کل بيگماني
    همي باران تو درهاي معاني
  • درين بحر معاني جوهر راز
    تو آوردي برون اين در را باز
  • چو جان در تست جانانست گوهر
    از آن پيوسته تابانست جوهر
  • عيان بين باش نه خود بين در اينراه
    که خود بين را يقين راند همي شاه
  • تو حق در حق ببين اينجا حقيقت
    که خواهد کرد محو اينجا طبيعت
  • چو سالک وصل ديد و در عيان شد
    حقيقت جمله خلق جهان شد
  • يکي بينند هم از خويش اينجا
    حجاب اينجايگه در پيش اينجا
  • ز دردت از کجا اينجا زنم باز
    از آنم در حقيقت صاحب راز
  • همه درد است در صورت حقيقت
    که بيشک اوست کل عين طبيعت
  • چو جان شد جسم دم دم باز آمد
    دگر در کبر و نقش کار آمد
  • خبر دارد که جانانست با او
    ولي در پرده پنهانست با او
  • چو من برگفت جانان سر نهادم
    از آن اينجا در معني گشادم
  • منم امروز اندر دار معني
    خدا را يافته در دار دنيا
  • بجز جانان نديدم اندر اينجا
    مرا بگشاده او کلي در اينجا
  • يکي بين باش و در يکي نظر کن
    تو يک بيني وجودت را خبر کن
  • بجز يکي مبين در پرده اينجا
    مشو آخر همي گم کرده اينجا
  • اگر واصل چو من گردي در اينجا
    ترا اسرار گردد روشن اينجا
  • اگر واصل شوي در جسم و جانت
    يکي بيني تمامت جان جانت
  • که ميگويم خدايم در جهان بين
    تو امروزم يقين گنج نهان بين
  • بترسان خلق را زين گفت شيخا
    که جان تو چنين در سفت شيخا
  • اشتر نامه عطار

  • هر زمان در منزلي ديگر رود
    گاه بي پا و گهي بي سر رود
  • کوکبان چرخ حيران گشته اند
    با فلک در رقص گردان گشته اند
  • جمله ذرات پيدا و نهان
    نقطه من گشت در هر دو جهان
  • اولين و آخرين عشقست و بس
    عقل سودا مي پزد در هر نفس
  • عشق جانان ديد و جانان گشت کل
    در عيان عشق پنهان گشت کل
  • اول آدم در فناي عشق بود
    گشت پيدا ظاهرش بود و نبود
  • اول آدم سوي هر ذره شتافت
    تا بخود در ره نتافت او ره نيافت
  • سوي ظلمت آشيان نور کرد
    بعد از آن رو در بهشت و حور کرد
  • بندگي ما را تو مطلوب آمدي
    در محبت عين محبوب آمدي
  • تا مرا راهي نمايي از رهت
    زانکه آدم هست خاک در گهت
  • جزو و کل ذات تو مي بينم همه
    در دم آدم فکندي دمدمه