نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هيلاج نامه عطار
ب آبي گشته قانع
در
اينجا
کجا آخر تواني خورد دريا
در
اين ظلمات اينجاگه خوش آمد
مقامت عين آب و آتش آمد
در
اين آتشکده مغرور گشتي
نخورده آبي از وي دور گشتي
اگر ره کرده
در
سوي منزل
رسيدستي بگو اينجا تو از دل
اگر داري خبر از جان جانان
نظر کن بحر کل
در
عشق عيان
تو خضر اکنون بدان اسرار منصور
که هستي بر يقين
در
دار منصور
ترا کار است دايم
در
سر بحر
کجا داني شدن تو اندرين قصر
اگر ره برده اندر سر آب
درون رو
در
ميان بحر غرقاب
در
آن خلوت چو بيني روي او باز
سلام ما رسان او را سرافراز
بگو اسرار او با ما
در
اينجا
که ترا ميگويد منصور دانا
چنان باش اندر اينجا لابالا
که باشد
در
يکي عين تولا
عدم کن بود خود تا باز بيني
در
اينجا بود آندل باز بيني
مرا بر دار کن کز پيش گفتم
ترا اين
در
معني کل بسفتم
هميگويم اناالحق
در
جهان من
دمي گويم اناالحق راز جان من
شب وصل است امشب خضر ديگر
در
امشب از عيان ما تو برخور
شب وصل است و روز اصل بيني
تو
در
بغداد ما را وصل بيني
شب وصلست و ما را روز آمد
در
اينجا يار جان افروز آمد
تو بردارش شناسا گرد آخر
چو اسرارش شود
در
عشق ظاهر
که دارد
در
عيان صاحبقراني
تو بر دارش نظر کن تا بداني
ز احمد بر دار از من عيان شو
ز احمد راز دانو
در
نهان شو
حقيقت مصطفي عين خدا بود
از آن منصور شد
در
عشق معبود
بگفت اين و بشد
در
قعر دريا
فتاد اندر ميان بحر غوغا
دمادم موج ميزد بحر الحق
در
اينجا شورش او بود الحق
همه اسرار او پنهان نباشد
سخن با عاشقاان
در
جان نباشد
ترا توفيق اينجا بايدت يافت
در
اينجا راز يکتا بايدت يافت
خدا با اوست ديد يار دارد
در
اينجا بيشکي ديدار دارد
هر آنچيزيکه فرمائي
در
اينجا
حقيقت آن کنيم اي پير دانا
نظر کردم آنگهي
در
سوي منصور
پس آنگه گفت با او شيخ پرنور
تو ميداني مرا اسرار ما را
رياضت يافتستيم
در
بقا را
تو ميداني سر اسرار ما را
رياضت يافتستم
در
بقا را
تو ميداني وصول من دراينجا
حقيقت بين تو جاي من
در
اينجا
تو ياري راز ما داني حقيقت
يکي اذتي تو
در
نقش طبيعت
خلاصم ده ازين زندان صورت
که تا
در
جزو و کل باشم ضرورت
بحکم شرع آنگه کل بسوزان
در
آتش تا کنم از دل فروزان
بسوزانم
در
آتش پاي تا سر
ز من بشنو چو هستي شاه و سرور
بناز ما بسي جانها بناز است
نمود ما حقيقت
در
نياز است
کنون ايشيخ اين اعوام مسکين
بصورت اندرين شورند و
در
کين
مراد اينهمه
در
کشتن ماست
مراد ما هم از برگشتن ماست
نميدانند که ايشانرا فنايست
ز بعد آن فنا
در
ما بقايست
اگر نه عشق باشد باز ايمان
کجا يابد خلاصي
در
يقين جان
تمامت راه ما دارند
در
پيش
چه سلطان و چه دربان و چه درويش
کنون ما را فناي خويش آمد
در
اينجاگه بقاي خويش آمد
خدا ديديم شيخا
در
دل و جان
ابا ما گفت هر دم را ز جانان
اناالحق زد خود و خود عشق بازد
يقين
در
ذات خود سر ميفرازد
چنان خود ديد شيخا
در
زمانه
که جز او مي نديدش جاودانه
خدا با ما و
در
هر جا که بيني
خدا مي بين اگر صاحب يقيني
چه شه اينجاست و آنجا
در
ميان باز
حقيقت صورتم انجام و آغاز
ابا او هر زمان
در
عين گفتار
هميگويد بيانها بر سر دار
در
امروزش عيان مي بينم اينجا
ابا خلق جهان مي بينم اينجا
ولي اين بار جوهر آشکار است
صدف
در
پيش چشمش تازه بار است
صفحه قبل
1
...
1791
1792
1793
1794
1795
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن