167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در جنت نگشايند به رويش فردا
    بر رخ هرکه درين نشأه در دل بستند
  • چشم ازان خال بپوشيد که در روز نخست
    برق در خرمن آدم به همين دانه زدند
  • صائب از شرم برون آي که در روز ازل
    طبل رسوايي ما بر در ميخانه زدند
  • خار در ديده موري نتوانند شکست
    در خراش جگر خود يد طولي دارند
  • جامه شهپر طاوس در او مي پوشند
    بيضه زاغ اگر در ته پر مي گيرند
  • اي که با سوختگان ذوق تکلم داري
    سرمه در راه نفس ريز که در مي گيرند
  • نشأه در حوصله شهر شود زنداني
    باده آن است که در دامن صحرا نوشند
  • در سراپرده اسرار نفس محرم نيست
    چشم گوياي تو خون در دل غماز کند
  • شوخ چشمان که ندارند حيا در ديده
    بي طلب در همه بزمي چو مگس مي آيند
  • چند در کوي تو اي خانه برانداز وفا
    نامه ام در بغل رخنه ديوار بود؟
  • ريخت در دامن صحراي جنون باد بهار
    نقد رازي که مرا غنچه صفت در دل بود
  • خانه دل به صفا از نظر بسته بود
    فيض در کعبه مجاور ز در بسته بود
  • فيض در غنچه مستور ز گل بيشترست
    صائب از حلقه بگوشان در بسته بود
  • نيست در چشم پريشان نظران نور يقين
    اين گهر در صدف ديده پوشيده بود
  • چه غم از تابش خورشيد قيامت دارد؟
    هرکه در سايه شمشاد تو در خواب شود
  • خار در پيرهن بيخبران گل گردد
    مژه در ديده بيدرد رگ خواب شود
  • در بيابان طلب گر نفسي راست کنم
    در خراش دل من ناخن فولاد شود
  • دست در دامن مطلب همه جا سير کند
    هرکه در راه طلب قافله سالار شود
  • در قيامت سپر آتش دوزخ گردد
    سينه هر که در اينجا هدف تير شود
  • طي شد ايام برومندي ما در سختي
    همچو آن دانه که در زير قدم سبز شود
  • نيست در يوزه ديدار، گدايي صائب
    از نظربازي اگر در بدر افتم چه شود؟
  • حسن هرچند که در پرده در آغوش آيد
    ادب عشق محال است که مانع نشود
  • موم در دامن درياي کرم عنبر شد
    کفر در عشق محال است که ايمان نشود
  • در کمانخانه ابروي بلند اقبالش
    تير بي خواست در آغوش کمان مي آيد
  • شب مهتاب بود روز سيه در نظرش
    دل هرکس که در آن طره شبگون گرديد
  • نتوان در حرم و دير خدا را جستن
    مگر اين گنج کسي در دل ويران جويد
  • هست اميد که نوميد نگردد آن کس
    که ترا در دل و در ديده حيران جويد
  • صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
    هرچه داريد به مي در شب مهتاب دهيد
  • فسرده اي که در اينجا به داغ عشق نسوخت
    در آفتاب قيامت کباب مي گردد
  • ز خامي آن که در اينجا به داغ عشق نسوخت
    در آفتاب قيامت کباب مي گردد
  • هزار سبحه تزوير هست در گردش
    در آن حريم که رطل گران نمي گردد
  • حضور قلب بود شرط در اداي نماز
    حضور خلق ترا در نماز مي آرد
  • ز حرف حالت بي مغز را توان دريافت
    که در پياله بود هرچه در کدو دارد
  • هميشه عيد بود در سراي آن قانع
    که در نظر لب ناني چو ماه نو دارد
  • دل رميده بود در بغل بيابانگرد
    که موج در دل بحر از کنار مي گذرد
  • در آفتاب قيامت توان به جرأت ديد
    نظر دلير در آن روي ماه نتوان کرد
  • دلي که داشت در آن زلف دامها در خاک
    ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
  • ز قيد عقل در اقليم عشق فارغ باش
    که سايه در قدم آفتاب مي سوزد
  • فسرده اي که در اينجا به داغ عشق نسوخت
    در آفتاب قيامت دوبار مي سوزد
  • ستاره در قدم صبح آفتاب شود
    خوشا دلي که در آن جلوه گاه مي ريزد
  • چو وحشيي که گرفتار در قفس گردد
    تمام عمر در انديشه رهايي شد
  • نمک به ديده گستاخ شبنم افشانند
    در آن چمن که نگهبان در او احيا باشد
  • زسايلان در مسجد نمي شود خالي
    در کريم محال است بي گدا باشد
  • چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقيم
    کسي که در قدم رهنماي دل باشد
  • اثر ز همت مستانه در شراب نماند
    فغان که در گهر شاهوارآب نماند
  • چه باده شوق تو در ساغر شهيدان ريخت
    که در زمين چو خم مي زجوش ننشستند
  • جماعتي که در اينجا نفس شمرده زدند
    در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند
  • به نقد جنت در بسته يافتند اينجا
    به روي خلق گروهي که در فروبستند
  • ز ما سلام به دارالسلام دار رسان
    که در زمانه ما خلق پنبه در گوشند
  • ز مکر طره شبگرد يار مي آيد
    که در دو هفته در گوش را يتيم کند