167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • ز وصلم برخور و هجران رها کن
    پس آنگه روي در درگاه ما کن
  • ز وصلم برخور اينجا در حقيقت
    يکي گردانم از کفر طريقت
  • تو وصلم در حقيقت داري اينجا
    ولي از نقش برخورداري اينجا
  • منم اصل و منم وصل و منم يار
    که اينک با تو ميگويم در اين دار
  • بدينمعني ترا ديدم دل و جان
    مرا در بود خود اکنون مرنجان
  • چو در بود توام معبود مائي
    درين دنيا زيان و سود مائي
  • زيان و سود ما اندر بر تست
    حقيقت ذات تو هم در خور تست
  • کجا ما در خور ذات تو باشيم
    بخاصه چونکه ذرات تو باشيم
  • بگويم هان جواب از روي معني
    کنون چون حاضري در کوي دنيا
  • توئي در گفت و گوي جملگي ديد
    حقيقت درمکان عين توحيد
  • تو هم جاني نمودي ساکن دل
    درين آب و درين نار و در اين گل
  • ندانم هيچ بيروي تو اينجا
    فتاده جمله در کوي تو اينجا
  • بگو با من که اينجا چون يقين باز
    همه يکيست در انجام و آغاز
  • همه ديدار تست و غير نبود
    همه ديدار تو در سير نبود
  • دگر خوني و در زو داشت کردار
    برآري همچو خويشش بر سر دار
  • يکي را متعکف در کعبه داري
    مر او را دمبدم پاسخ گذاري
  • يکي ديوانه داري دايما تو
    نه بيند در جنون او جز ترا تو
  • بسي کردم ز تو در تو دمادم
    حقيقت سرها با تو درايندم
  • به هر نقشي که آمد در برم باز
    ترا ديدم حقيقت ايسرافراز
  • بسي خون خورده ام در پاکبازي
    سؤالت کرده از سر فرازي
  • حقيقت سر ببازم در ره تو
    اگر کلي شوم من آگه تو
  • در اين قال تو اينجا عقل شاد است
    که با گفتن ورا اينسر فتاده است
  • تو باقي باش هم ساقي مرا دوست
    که قرآن در حقيقت مغز بر پوست
  • تو بي منصور آنستي و گوئي
    که در چوگان ذلفش همچو گوئي
  • مرا مقصود ازين گفتار اين بود
    که تو گفتي منم در اصل معبود
  • جنيد اسرار ميجويد در امروز
    توئي هم تو بتو ميگويد امروز
  • چه فرقست از ميان ما حقيقت
    که ماندستم در او شيدا حقيقت
  • من اين دانم بسي و مي ندانم
    وليکن درس در پيش تو خوانم
  • درون آگاهي و بيرون حقيقت
    يکي ديد است در ديدار ديدت
  • بچشم خرد منگر سوي کس تو
    چو طاوسي همي بين در مگس تو
  • همه نيکو نگر چه خوب و چه زشت
    که بود تخم جمله در يکي کشت
  • تو اينجاگه نديدي اصل جوهر
    بگويم هم بتو در شرع رهبر
  • بدم من ذات جمله اندر اينجا
    نمودي کردم ايرهبر در اينجا
  • نباشد هر کسي اينراز ديدن
    مر اين جوهر در اينجا باز ديدن
  • همه اسرار من اينجا عيان بود
    نشاني مرمرا در بي نشان بود
  • چو ديدم من جمال خود در اينجا
    جمال خود جلال خويش اينجا
  • نظر کردم در اينجا من بر اعيان
    جلالم کرد اينجا نور تابان
  • ز تف هيبت نور جلالم
    همه شد محو در عين جمالم
  • ز دود جوهر اينجا هفت پرگار
    عيان شد بعد ازين در عين ديدار
  • سراسر شد پر از در و جواهر
    ز يک جوهر چنين درها بظاهر
  • چو گردم از يکي جوهر پديدار
    منم در جمله اينجا ناپديدار
  • صفاتم چرخ دان در هفت اعلا
    نظر ميکن درين نور تجلا
  • به هر نقشي که کردم آشکارم
    در اينجا بازبين ديدار يارم
  • تو هر نقشي که بيني اصل بينش
    در اينجاگه نموده وصل بينش
  • تو هر نقشي که اينجاگاه بيني
    چنان بايد که در وي شاه بيني
  • تو هر نقشي که بيني هست نقاش
    چه در گبر و جهود و رند و اوباش
  • در اين پرده گرچه هفت پرده است
    درون پرده عقلم ره نبرده است
  • به هر جائي نمودي آفريدم
    در اينجا از وجود خود بريدم
  • چو عين لابدم در عين اينجا
    از آن ننموده ام اينجمله پيدا
  • اگرره ميبري در سر پرگار
    مبين هان اندر اينجا جز که ديدار