167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • در تجمل چه ممکن است آرام
    پشت اين بام دنبلي دارد
  • نينگيزد چرا دود از سپند ناتوان من
    نيستانها در آتش خار خار ناله ميگيرد
  • نميدانم کرا گمکرده است آغوش اميدم
    که حسرت عالمي را در کنار ناله ميگيرد
  • جنون جوشست امشب مجلس کيفيت مستان
    مبادا چشم مستي در قفاي جام مي باشد
  • وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد
    باده ما هيچکس در جام نتوانست کرد
  • در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگيست
    مرگ آغاز مرا انجام نتوانست کرد
  • در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سياه
    يک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
  • عمرها پر زد نفس اما بالفتگاه دل
    مرغ ما پرواز جز در دام نتوانست کرد
  • نشه خواهي آب کن دلرا که اينجا هيچکس
    بيگداز شيشه مي در جام نتوانست کرد
  • در جنونزاري که ما حسرت کمين راحتيم
    آسمان هم يکنفس آرام نتوانست کرد
  • وحشتم گر يک طپش در دشت امکان بشکفد
    تا بدامان قيامت چين دامان بشکفد
  • کو نيسم مژده وصلي که از پرواز شوق
    غنچه دل در برم تا کوي جانان بشکفد
  • گرفتاري بحدي دلنشين است اهل دولت را
    که تا انگشتشان در حلقه انگشترين باشد
  • سراغ عافيت احرام مرگم ميکند تلقين
    مگر آن گوهر ناياب در زير زمين باشد
  • اشارت ميکند (بيدل) خط طرف بناگوشش
    که هر جا جلوه صبحيست شامش در کمين باشد
  • غبار ميدمد از خاک من قدح در دست
    نگاه مست که سير سر مزارم کرد
  • بانداز خرامش کبک اگر دوزد نظر (بيدل)
    خجالت در غبار نقش پايش بال و پر ريزد
  • از شکر محبت دل ما بيخبر افتاد
    در قحط وفا جرم مه وسال نباشد
  • در هر کف خاکي که فتاديم فتاديم
    پهلوي ادب قرعه رمال نباشد
  • برنمي آيم زآغوش شکست رنگ خويش
    همچو شمع از پرتو خود در حصارم کرده اند
  • حامل نقد نشاطم کيسه داغست و بس
    همچو شمع از سوختن گل در کنارم کرده اند
  • تا بود دل در بغل نتوان کفيل راز شد
    بيخبر کائينه دارم پرده دارم کرده اند
  • شمع بحسرت فنا تا به سحر در آتشست
    کاش نسيم دامني بيگه ما پگه کند
  • در طلب غنا چو شمع جبهه بعجز سودنست
    آبله بشکند بپا تا سر ما کله کند
  • هر جا خرام ناز تو تمکين عيان کند
    حيرت در آب آينه کشتي روان کند