نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هيلاج نامه عطار
يکي نوريد هر دو
در
هويدا
حقيقت دان مرا امروز اينجا
در
اينجا بهر ديدن بر سر راه
کجا گردد دوي ز اسرار آگاه
زهي فرد حضور نور ذاتم
که آدم بود
در
عين صفاتم
حقيقت آدم آمد ذات ما راست
در
اينجا علم الاسماء ما راست
اناالحق ميزنم از جان گذشته
بساط جزو و کل را
در
نوشته
چو حق
در
جان من گويد اناالحق
ترا ميگويد اينجا راز مطلق
در
آندم روي دريا باز بيني
که پرده ازرخ جان باز بيني
از اول تا ب آخر
در
يکي باز
نظر ميکن بياب انجام و آغاز
از اول تا ب آخر
در
يکي بين
همه جانست اينجا بيشکي بين
دمادم باز گشتم سوي آدم
دم من بد
در
اينجا نام آندم
از اول تا ب آخر بازگشتم
در
اينجا گاه صاحب راز گشتم
چو اينجا پيش بين گشتم
در
اسرار
ز سر خود شدم اينجا خبردار
فراقم
در
وصال اينجا عيان بود
اگرچه نقشم اندر بي نشان بود
تو اکنون قطره شو
در
ديد دريا
تو جزوي کل شو از من هان هويدا
چو کل گردي چو من ميگوي مطلق
در
درون جان ما با مااناالحق
اناالحق کردي و بيجان شو چو ما تو
يکي مي بين
در
اپن عين فنا تو
چو شد بر تو حقيقت راز ما فاش
تو
در
نقشي و ما باشيم نقاش
تو حق باشي و من
در
حق يکي باز
ز من درياب اين عين اليقين باز
سرافرازي کن و سر را ببر تو
که هستي جوهر و هم بحر
در
تو
درين بحري تو اکنون باز مانده
چو جوهر
در
صدفها باز مانده
چو جانت جوهر است اينجا حقيقت
نگر اين بحر
در
غوغا حقيقت
حقيقت ديد جان ديدار يار است
در
اينجا ديدن جانان بکار است
حقيقت ديد جان ديدار جانست
در
اينجا ديد جانان باز دانست
در
اينجا بازديد و يار شد او
ز بود خويشتن بيزار شد او
در
اينجا يار ديد و آشنا شد
عياني محو کرد و کل خدا شد
خدا شد
در
خدائي زد اناالحق
ابا ذرات گفت او راز مطلق
بعشق خويش اينجا
در
نمودم
نمودم سر عشق خود ب آدم
بعشق خويش اينجا
در
نمودم
درون جمله خود گفت و شنودم
از اين ظلمت که تن خوانند بگريز
بنر ذات حق خود را
در
آويز
چو تن ديدي و جان بشناختي باز
تنت
در
سوي جان انداختي باز
چو نور افروزد اينجا صبحگاهان
نظر ميکن تو
در
خورشيد تابان
نه چنداني که چو نخور مي برآيد
کجا ظلمت
در
اينجا گه نمايد
حقيقت
در
خدائي رهبري تو
هم از کون و مکانت بگذري تو
چو
در
يکي جمال خود بديدي
چو ما اينجا وصال خود بديدي
چو
در
يکي تو باشي خود يقين دان
تو بود خويش از ما بيشکي دان
يکي دانست بود ما همه را
نهاده
در
درونه دمدمه را
چنان بيهوش و باهوشي از آن داشت
که بيشک
در
صور کون و مکان داشت
چنان خواهم که با من راز گوئي
سؤالم
در
شريعت باز گوئي
همه ذرات خود را دان تو کثرت
ز کثرت
در
گذر شو سوي وحدت
از آن گفتم که فرع صورت خود
چو مردان ديده ام
در
راه جان بد
بد از خود دور کردم تا بدانند
کنون
در
عشق فردم تا بدانند
ز کثرت
در
گذر وحدت نظر کن
نظر اينجا سوي صاحب خبر کن
بجز تو نيست اينجا
در
خيالم
زهي جان و دلم اندر وصالم
کسي کو جز تو بينم ديده دوزم
ز سر تا پاي
در
آتش بسوزم
اگر جز تو به بينم اندرين راه
مرا انداز جانا
در
بن چاه
بجز تو کس نبينم من بعالم
توئي
در
جسم من اينجا دمادم
ترا دارم درون
در
آشنائي
مرا جان و دلي بين خدائي
همه جوياي وصل تو
در
اين راه
همه گوياي وصل تو درينراه
تو خورشيد بگرد چرخ گردان
کواکب
در
تو محو مانده حيران
از آن شور است امروز اندر اينجا
که
در
نه چرخ هم شور است و غوغا
صفحه قبل
1
...
1782
1783
1784
1785
1786
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن