167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • يکي نوريد هر دو در هويدا
    حقيقت دان مرا امروز اينجا
  • در اينجا بهر ديدن بر سر راه
    کجا گردد دوي ز اسرار آگاه
  • زهي فرد حضور نور ذاتم
    که آدم بود در عين صفاتم
  • حقيقت آدم آمد ذات ما راست
    در اينجا علم الاسماء ما راست
  • اناالحق ميزنم از جان گذشته
    بساط جزو و کل را در نوشته
  • چو حق در جان من گويد اناالحق
    ترا ميگويد اينجا راز مطلق
  • در آندم روي دريا باز بيني
    که پرده ازرخ جان باز بيني
  • از اول تا ب آخر در يکي باز
    نظر ميکن بياب انجام و آغاز
  • از اول تا ب آخر در يکي بين
    همه جانست اينجا بيشکي بين
  • دمادم باز گشتم سوي آدم
    دم من بد در اينجا نام آندم
  • از اول تا ب آخر بازگشتم
    در اينجا گاه صاحب راز گشتم
  • چو اينجا پيش بين گشتم در اسرار
    ز سر خود شدم اينجا خبردار
  • فراقم در وصال اينجا عيان بود
    اگرچه نقشم اندر بي نشان بود
  • تو اکنون قطره شو در ديد دريا
    تو جزوي کل شو از من هان هويدا
  • چو کل گردي چو من ميگوي مطلق
    در درون جان ما با مااناالحق
  • اناالحق کردي و بيجان شو چو ما تو
    يکي مي بين در اپن عين فنا تو
  • چو شد بر تو حقيقت راز ما فاش
    تو در نقشي و ما باشيم نقاش
  • تو حق باشي و من در حق يکي باز
    ز من درياب اين عين اليقين باز
  • سرافرازي کن و سر را ببر تو
    که هستي جوهر و هم بحر در تو
  • درين بحري تو اکنون باز مانده
    چو جوهر در صدفها باز مانده
  • چو جانت جوهر است اينجا حقيقت
    نگر اين بحر در غوغا حقيقت
  • حقيقت ديد جان ديدار يار است
    در اينجا ديدن جانان بکار است
  • حقيقت ديد جان ديدار جانست
    در اينجا ديد جانان باز دانست
  • در اينجا بازديد و يار شد او
    ز بود خويشتن بيزار شد او
  • در اينجا يار ديد و آشنا شد
    عياني محو کرد و کل خدا شد
  • خدا شد در خدائي زد اناالحق
    ابا ذرات گفت او راز مطلق
  • بعشق خويش اينجا در نمودم
    نمودم سر عشق خود ب آدم
  • بعشق خويش اينجا در نمودم
    درون جمله خود گفت و شنودم
  • از اين ظلمت که تن خوانند بگريز
    بنر ذات حق خود را در آويز
  • چو تن ديدي و جان بشناختي باز
    تنت در سوي جان انداختي باز
  • چو نور افروزد اينجا صبحگاهان
    نظر ميکن تو در خورشيد تابان
  • نه چنداني که چو نخور مي برآيد
    کجا ظلمت در اينجا گه نمايد
  • حقيقت در خدائي رهبري تو
    هم از کون و مکانت بگذري تو
  • چو در يکي جمال خود بديدي
    چو ما اينجا وصال خود بديدي
  • چو در يکي تو باشي خود يقين دان
    تو بود خويش از ما بيشکي دان
  • يکي دانست بود ما همه را
    نهاده در درونه دمدمه را
  • چنان بيهوش و باهوشي از آن داشت
    که بيشک در صور کون و مکان داشت
  • چنان خواهم که با من راز گوئي
    سؤالم در شريعت باز گوئي
  • همه ذرات خود را دان تو کثرت
    ز کثرت در گذر شو سوي وحدت
  • از آن گفتم که فرع صورت خود
    چو مردان ديده ام در راه جان بد
  • بد از خود دور کردم تا بدانند
    کنون در عشق فردم تا بدانند
  • ز کثرت در گذر وحدت نظر کن
    نظر اينجا سوي صاحب خبر کن
  • بجز تو نيست اينجا در خيالم
    زهي جان و دلم اندر وصالم
  • کسي کو جز تو بينم ديده دوزم
    ز سر تا پاي در آتش بسوزم
  • اگر جز تو به بينم اندرين راه
    مرا انداز جانا در بن چاه
  • بجز تو کس نبينم من بعالم
    توئي در جسم من اينجا دمادم
  • ترا دارم درون در آشنائي
    مرا جان و دلي بين خدائي
  • همه جوياي وصل تو در اين راه
    همه گوياي وصل تو درينراه
  • تو خورشيد بگرد چرخ گردان
    کواکب در تو محو مانده حيران
  • از آن شور است امروز اندر اينجا
    که در نه چرخ هم شور است و غوغا