نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
هيلاج نامه عطار
چو اصل خويش يابي
در
جهان باز
بيابي وصل خود اندر مکان باز
تو اصلي ليک از ذات حقيقي
در
اينصورت تو ذرات حقيقي
در
اينجا چون شناساي خود آئي
بنور عشق بي نيک و بد آيي
چو نيک و بد کني
در
پيش جانت
بگو با خود نکو راز نهانت
ترا بايد نمودن راز اينجا
که کردي
در
يقين سرباز ايجا
اگر
در
عشق کردي جان فشاني
تو با جانان ابد باقي بماني
تو باشي او حقيقت
در
حقيقت
نمود ذات او اندر شريعت
حقيقت آب سوي آب گردد
عيان
در
سوي او غرقاب گردد
دگر جان خاک يابي اصل
در
خاک
شود محو و بيابي بيشکي پاک
چه خواهي کرد صورت چون فنايست
در
آخر مرو را عين بقايست
تو خواهي شد فنا
در
آخر کار
براندازي مر اين صورت بيکبار
مرا خود با وصال يار کار است
که دلدارم کنون
در
عين دار است
بقدر خود خور اينجا لقمه را باز
چو ما
در
آخر اينجا باز سرباز
هر آنکو همچو تو آيد
در
اين سر
ز سر بيرون شود بر سر نهد سر
چو جان ذاتست
در
عشق تو منصور
از آن خواهيم گفتن راز منصور
نظر
در
جاي من اينجا تراهست
از آنم از وصالت اينچنين مست
توئي ايجان و دل اينجا درونم
حقيقت کرده
در
خود رهنمونم
چو
در
فقرت نمائي لطف با من
کني اسرار با من جمله روشن
منت منصور اي داناي بيچون
که خواهم گشت اندر خاک و
در
خون
تو
در
جاني و هم شاه مني تو
درون خورشيدي و کل روشني تو
تو آگاهي نيم من همچو عشاق
تواني ميدهم
در
جمله آفاق
بگو عطار ايندم جملگي فاش
چو ديدي
در
درون خويش نقاش
بوصل اکنون چو جانت ميفشاني
بگو اسرار ما کل
در
معاني
چو
در
يکي خود هستيم وصلت
هم از يکي نمودستيم اصلت
زهي اسرار تو
در
جان عطار
گرفته جان و دل پنهان عطار
ميان خاک و خونم هست آن ذات
بحمدالله کنون
در
عين آيات
سخن اينجا چو با جان اوفتاده ست
از آن اينشور و افغان
در
نهاد است
دل اينجا تا بيابد
در
خود باز
کجا باز آيد او از نيک و بد باز
دل اينجا تا نيابد آنچه گم کرد
کجا بيرون شود
در
عشق کل فرد
دل اينجا ديد درما روشنائي
از آن پيداست
در
سر خدائي
در
اينجا پرده را گر مي ندانند
بجز يکي نبينند و ندانند
در
اينجا وصل او آيد پديدار
بداند اصل گردد مست هشيار
چو دل با جانست دل ديدار دانم
حقيقت جان
در
اينجا يار دانم
که چون
در
جان و دل اينجاست واصل
ز جانانش همه مقصود حاصل
چو
در
جانست وي مانند عطار
مبين چيزي حقيقت جز که ديدار
چو
در
جانست اينجا سر جانان
ز جان درياب راز خويش از جان
ز جان درياب آنگه شو پديدار
که جان
در
جان شده نايد پديدار
که راز ما مکن فاش ار بگوئي
در
اين ميدانت اندازم چو گوئي
چو من از جان گذشتم
در
نهان من
ز جان گفتم يقين از جان جان من
خدا
در
ذات جانست ار نهان تو
درون جان نظر کن جان جان تو
در
اين عين يقين ايجان تو بشنو
درين گفتارها از جان تو بگرو
چو شاه دين يقين منصور از الله
که
در
آفاق شد مشهور الله
حقيقت بايزيد آن پير عشاق
که بيشک اوست
در
جان و جهان طاق
تو اينجا ميکني راز عيان فاش
تو داري جان جان اينجاي
در
باش
در
اينمعني خبردارم من اينجا
که گوئي چون تو من بردارم اينجا
من و تو هر دو اينجا
در
يکي گم
تو همچون قطره ما عين قلزم
تو ياري
در
حقيقت مات ياريم
تو برداري و مايت پايداريم
در
اين شور و شعب چون راز گويم
که سر عشق با تو باز گويم
تو مغزي
در
ميان جان ايشان
توئي پيدا و هم پنهان ايشان
اگرچه
در
خبر دارد راه دارد
ز تو جانا بتو همراه دارد
صفحه قبل
1
...
1780
1781
1782
1783
1784
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن