167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مخزن الاسرار نظامي

  • پرده شناسان به نوا در شگرف
    پرده نشينان به وفا در شگرف
  • گوش در آن نامه تحيت رسان
    ديده در آن سجده تحيات خوان
  • بي تو نشاطيش در اندام ني
    در ارمش يکنفس آرام ني
  • مست شده عقل به خوشخواب در
    کشتي تدبير به غرقاب در
  • وانکه به دريا در سختي کشست
    نعل در آتش که بيابان خوشست
  • در ستم آباد زبانم نهاد
    مهر ستم بر در خانم نهاد
  • تا همه سر بر خط فرمان نهند
    دوستيش در دل و در جان نهند
  • پير يکي روز در اين کار و بار
    کار فزائيش در افزود کار
  • چند نظامي در دنيي زني
    خيز و در دين زن اگر ميزني
  • جغد که شومست به افسانه در
    بلبل گنجست به ويرانه در
  • هر که در اين پرده نشانيش هست
    در خور تن قيمت جانيش هست
  • دل که نه در پرده وداعش مکن
    هر چه نه در پرده سماعش مکن
  • در کف اين ملک يساري نبود
    در ره اين خاک غباري نبود
  • خوش نبود ديده به خوناب در
    زنده و مرده به يکي خواب در
  • در نتوان بستن ازين کوي در
    بر نتوان کردن ازين بام سر
  • مي نتوان يافت به شب در چراغ؟
    در قفس روز توانديد زاغ؟
  • گفت يکي وحشت اين در دماغ
    تيرگي آرد چو نفس در چراغ
  • گفت ز نقشي که در ايوان اوست
    در بسپيدي نه چو دندان اوست
  • هيچ نه در محمل و چندين جرس
    هيچ نه در کاسه و چندين مگس
  • در دلم آيد که ديانت دروست
    در کس اگر نيست امانت دروست
  • معرفتي در گل آدم نماند
    اهل دلي در همه عالم نماند
  • اي ز خدا غافل و از خويشتن
    در غم جان مانده و در رنج تن
  • چون خم گردون به جهان در مپيچ
    آنچه نه آن تو به آن در مپيچ
  • تا بجهان در نفسي ميزني
    به که در عشق کسي ميزني
  • و آنچه گشائي ز در عز و ناز
    بر تو همان در بگشايند باز
  • در دهنش خنجر و در دست تيغ
    سر به دو شمشير سپارم دريغ
  • ديوان وحشي بافقي

  • کس نزد هرگز در غمخانه اهل وفا
    گر بدو گويند بر در ، کيست گويد آشنا
  • در دل همان محبت پيشينه باقي است
    آن دوستي که بود در اين سينه باقي است
  • همه بر باده رشکيست که در جام منست
    قهقه شيشه که در انجمن عشرت تست
  • وحشي نرود از در جانان به سد آزار
    در اصل چنين آمده ام ، خصلتم اينست
  • سهلست اگر گهي گذرد در ضمير تو
    وحشي که جز تو هيچکسش در ضمير نيست
  • جز در دولتسراي وصل تو هر جا روم
    در حسابي هستم و قدري و مقداريم هست
  • گرچه هيچم ، نيستم همچون رقيبان در به در
    امتيازي از هوسناکان هر جاييم هست
  • کمند جذبه معشوق اگر در جان نياويزد
    کسي پروانه را در آتش سوزنده چون آرد
  • هر کرا هست تحفه اي در دست
    پيش جانان در آستين دارد
  • خوش آن نگاه که در آشنايي اول
    شروع در سخن مدعا تواند کرد
  • بس شيوه هاي ناز که در پرده داشت حسن
    اما تبسمي که شود پرده در نبود
  • در راه سير کوکب اقبال تو سپهر
    در ديده ستاره بد نيشتر زند
  • متاعهاي وفا هست در دکانچه عشقم
    که در سراسر بازار کاينات نباشد
  • مگو وحشي که بگشايد در اميد ما آخر
    خدا بگشايداين در آخر اي نادان که بگشايد
  • منعش کنيد از سفر و در ميان منع
    اغراق در صعوبت رنج سفر کنيد
  • غماز در کمين گهرهاي راز بود
    قفلي زديم بر در گفت و شنود خويش
  • بي طاقتيم در ره او مي رود از حد
    کو صبر که در گوشه طاقت بنشينم
  • آب در پيمانه گردانيده ام زين درد بيش
    در سبوي خود شراب خوشگواري کرده ام
  • هر چند خسک بود از او در ته پهلو
    در بستر از او محنت سنجاب کشيديم
  • نه گمان رستگي دارم نه اميد خلاص
    سخت در تشويش و محکم در بلا افتاده ام
  • زندان بي در است کدورتسراي هجر
    من چون در اين طلسم فتادم به حيرتم
  • شد صرف عمرم در وفا بيداد جانان همچنان
    جان باختم در دوستي او دشمن جان همچنان
  • نوبهار آمد ولي بي دوستان در بوستان
    آتشين ميليست در چشمم نهال ارغوان
  • سوار عرصه دولت که در جولان اقبالش
    نباشد راه جز در چشم اختر پاي يکران را
  • کعبه گل در مزن بر در دل حلقه کوب
    زين نگشايد دري مقصد اقصا طلب
  • عرض تمنا مکن از در دونان دهر
    آب رخ هر دو کون از در مولا طلب
  • مهرش همه ساله در رکابست
    ماهش همه روزه در عنان است
  • در ساحت امن او جهاني
    از کاهش عمر در امان است
  • دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش
    همچنان در ره اميد دو چشمم چار است
  • در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور
    نور آن آتش موهوم که در احجار است
  • در ازل جز به دعاي تو صفيري نکشيد
    وين نوا تا ابدش تعبيه در منقار است
  • ماهي که در معامله مهرش آفتاب
    در ذروه کمال خود از ذره کمتر است
  • کي در مداد سر نهدش وصف ذات غير
    کلکي که در زلال مديحت شناور است
  • خون سرگشته اي که در نگري
    همه در گردن سنان باشد
  • تيره ابريست کلک من که مدام
    در ثناي تو در فشان باشد
  • ليک در حد ذات چون نگري
    فرق بسيار در ميان باشد
  • بيت معمور من که در بامش
    کلک در پاش ناودان باشد
  • ز عدلت در زواياي زمانه
    عقاب و صعوه در يک آشيان باد
  • نيايد جوهري را در نظر گنجينه قارون
    يکي زان گوهر پر قيمتش گر در دکان باشد
  • گر مرتب گردد اين اسباب در کم فرصتي
    بشنوي کز من چها در دهر يابد انتشار
  • در پناه پاس او روشن بماند سالها
    در ميان آب همچون ديده ماهي شرار
  • ايمني در ملک تا حديست کز انصاف او
    آشيان گيرند مرغان در ميان رهگذار
  • گر ز راي روشن او پرتو افتد در جهان
    حامله خورشيد زايد در سواد زنگبار
  • باد گويي اسب شترنج است مانده در عري
    در بساط بازي آن عرصه گردد راهوار
  • صحت شاه و خلعت شاهي
    آن در آمد ز بام و اين از در
  • در قرانهاش سد خطر ور غم
    در نظرهاش سد ضرر مضمر
  • رو نهفته ز چشم نا محرم
    در روم بزم شاه را از در
  • گر مهر در تو کج نگردد بشکند سپهر
    در ديده آن خطوط شعاي چو نشترش
  • مقيم کشتي نوح است در دم توفان
    کسي که ساخته چون مرغ خانه در خاشاک
  • ترا هواي دري در سر است و سرگرمي
    که در سرش رودت سر چو مثقب حکاک
  • در حديث مدعي رنگيني شعرم کجاست
    کيست کاين رنگش بود در گلشن اشعار گل
  • شد بهار و چشم بيمار غمم در خون نشست
    در بهاران بوته گل بردمد ناچار گل
  • تا بهار آمد در عشرت بر ويم بسته شد
    کو ببازد بر در خوشحاليم مسمار گل
  • در بيان حال گفتن تا بکي بلبل شويم
    در دعا کوشيم گو دست دعا بردار گل
  • در مضيقي چو تنگناي قلم
    شده باريک در خزيده چو نال
  • عزمت آنجا که شده در مدد ناصيه صلب
    ريشه در آهن و فولاد فرو برده نهال
  • گر کند خصم تو در آينه آن روي کريه
    از رخش در پس آيينه گريزد تمثال
  • به تنگناي رحم از جدايي در تو
    نشسته در پس زانوي حسرتند اطفال
  • مکث زر پيش تو چون مکث جنب در مسجد
    هست در مذهب مفتي سخاي تو حرام
  • گشته در لاله ستان داغ دل لاله عيان
    همچو هندو که در آتشکده گيرد آرام
  • تاکند در کار بلبل چون رسد هنگام کار
    شاهد گل زهر پنهان کرده در زير نگين
  • در دهن تيغ و کفن در گردن از ديباي چرخ
    موکشان آرند زيرش از حصار چارمين
  • طبع معني آفرينت در فشاني مي کند
    آفرين وحشي به طبع در فشانت آفرين
  • ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجيم
    به ياد لطف تو احرار در نعيم جنان
  • رفته زهرا عصمتي در خلوت آل رسول
    کامده آل علي از فرقت او در فغان
  • که هر جا سحر ساز نکته پردازيست در عالم
    ز عرياني بود در جامه رندان چوپاني
  • چيزي که از بلاد عراق آمدش به دست
    آورد و در ديار جرون در زمان فروخت
  • در اظهار انعام حکام بافق
    سخن بر لب و گريه ام در گلوست
  • دراين انديشه خفتم ديدمت در خلوتي تنها
    قدح در دست و مي درسر، صراحي پيش زانويت
  • شوند جنبش و آرام جمع در يک جسم
    تصالح ار طلبي در ميانه اضداد
  • فتد در آينه گرعکس راي انور تو
    به هيچ وجه نگردد در آب رنگ پذير
  • آرد در خم ،برنج در انبان
    گوشت بر سيخ و روغن اندر مشک
  • در آن ساعت حکيمي در گذر بود
    مرا چون ديد زانسان گشت خندان
  • نفس ظاهر که در برون در است
    کي ز حال درونيش خبر است