167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • مرا اينجا ابا تو سوي دنيا
    خوش آمد لاجرم در عين مولا
  • دلا عطار با تست و نه در تست
    ترا اينجا و او و مر ترا جست
  • نظر کن سوي دنيا دمبدم تو
    دگر بشتاب در عين عدم تو
  • نظر کن در جهان و جان همي بين
    دگر يک لحظه هر جانان همي بين
  • نظر ميکن تو اندر جمله ذرات
    که گويانند در تسبيح و آيات
  • همي خواهند تا او را به بينند
    همه در سر او صاحب يقينند
  • همه بي او و با اويند در راه
    حقيقت مرد معني زوست آگاه
  • به بين آنلحظه اندر صنع باري
    که نوري ميدمد در صيح تاري
  • ترا پيدا شود در آخر کار
    بگوئي سر خود اينجا بيکبار
  • تو صبحي ايدل آشفته مانده
    چرا در صبح باشي خفته مانده
  • نظر کن در نگر انجام و آغاز
    بنوش از دست جانان آنگهي جام
  • دمادم نوش کن از جرعه يار
    که تا مستت کند در عين پندار
  • گهي زردي و گاهي شرح هستي
    دمي در عين بالا گاه پستي
  • گهي اينجا ز اول آخر روز
    بود در شغل و خوش ميباش و ميسوز
  • بداني اول و تا آخر کار
    شوي آخر در اينجا ناپديدار
  • شوند از خود نماند عقل در تن
    برون آيند کلي از ما و از من
  • عدم باشد در آندم هر چه بينند
    کساني کاندرين صاحب يقينند
  • تو اندر خانه خويشي بمانده
    عجب با خويش در پيشي بمانده
  • در آندم وصل آنکس باز بيند
    که اندر خواب بيشک راز بيند
  • هه دنيا من اندر خواب ديدم
    هه ذرات در غرقاب ديدم
  • من و او هر دو يکي گشت در خواب
    مثال قطره اندر عين غرقاب
  • چو ديدم راز بنمودم حقيقت
    يکي ديدم در اين عين طبيعت
  • يکي بد چونشدم بيدار و آن بود
    نهانم در نهان کلي عيان بود
  • عياني چون بديدم جمله در خويش
    حجابم آنزمان برخاست از پيش
  • حقيقت مرگ خواب آمد حقيقت
    ولي خوش خفته در خواب طبيعت
  • در اينجا راز آنجا دان و بنگر
    نظر کن دل کتب بر خوان و بنگر
  • تو با اوئي و او با تو در اينجا
    ابا تو راز بگشاده دراينجا
  • در اين منزل که دنيا نام دارد
    که را ديدي که اينجا کام دارد
  • تو ميداني که اينجا کيستي تو
    در اين پرگار بهر چيستي تو
  • ترا در آفرينش هست بينش
    تو هستي برتر از اين آفرينش
  • زوالي نيست مر خورشيد بنگر
    که چون رفت او دگر باز آيد از در
  • حقيقت آفتاب اين جهاني
    تو در اينجا کجا خود را بداني
  • همه ذرات عالم از تو نورند
    سراسر جمله در ذوق حضورند
  • کجا اعمي بيابد نورت اينجا
    که پيدائي گهي در عشق دردا
  • زنم هر لحظه دم از عشق منصور
    اگرچه مينمايد در دلم شور
  • مرا تا جان بود در دير فاني
    همه گويم ازو سر معاني
  • مرا تا جان بود جز او نه بينم
    کزو پيوسته در عين اليقينم
  • همه منصور مي يابم در آفاق
    که منصور است اندر جزو و کل طاق
  • ز دست عقل من من درمانده ام من
    مثال حلقه بر در مانده ام من
  • ز نور عشق در نور و ضيايم
    که مي بخشد همه نور و صفايم
  • که باشد عقل پيري بر فضولي
    ولي در عشق کي باشد اصولي
  • مرا تا عقل او بود در کار
    حکايتها بسي گفتم ز اسرار
  • بنور عشق جانان يافتم باز
    ز جان در سوي او بشتافتم باز
  • گمان برداشت تا عين اليقين ديد
    در اينجا ذات کل آن پيش بين ديد
  • جمال دوست در خود جاودان يافت
    نمودار حقيقت جسم و جان يافت
  • وصالش گشت اينجاگاه حاصل
    که تا شد در جمال عشق واصل
  • چو واصل شد فغان از جان پر درد
    که او بد در ميانه صاحب درد
  • ز خود بيرون شد و در اندرون يار
    اناالحق زد شد آنگه سوي ديدار
  • اگر محرم شوي در جسم و جانت
    گشايد سر بسر راز نهانت
  • اگر محرم شوي در دار دنيا
    درون دل بيابي سر مولا