167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • به بين تا چند بارت باز گفتم
    در اسرار هر نوعي بسفتم
  • هر آن کو مصطفي در خود عيان ديد
    ز ديد مصطفي بس ديد جان ديد
  • ازو بشناس اينجا قربت دوست
    کزو اينجا رسي در حضرت دوست
  • بدان احمد که احمد يافت در خويش
    حجاب عشق را برداشت از پيش
  • بنورش راه کرد او سوي منزل
    بمنزل در رسيد و گشت کامل
  • بنورش راه شرع حق عيان يافت
    بمنزل در رسيد و جان جان يافت
  • بنورش گر در اينجا راز بيني
    مر او را هم ز خود مي باز بيني
  • بنورش هر چه ديدم راز ديدم
    که اورا در حقيقت باز ديدم
  • بدين ما در اينجا سر فرود آر
    که از دينم به بيني تو رخ يار
  • بدين ما هر آنکو رغبت آرد
    دمي در دين ما او پاي دارد
  • اگر از نيستي ره باز بيني
    تو هم در نيستي اين راز بيني
  • ز هستي گر رسي در نيستي باز
    تو اندر نيستي گردي سرافراز
  • ز هستي گررسي در قربت دوست
    حقيقت نيست بيني حضرت دوست
  • چو اول مي نداني وحدت کل
    چگونه رهبري در حضرت کل
  • از اول شو خبردار يقين تو
    در آخر اول اينجاگه ببين تو
  • دلي بايد در اينجا صاحب اسرار
    که از اول بود شيخا خبردار
  • مرا مقصود اول ذات جانان
    کنون اعيان در اين ذرات جانان
  • مرا مقصود از اول يار بوده است
    کنون اينجا در اين گفتار بوده است
  • در اول نيستت بود اينزمان هست
    کجا او را هلم او را من از دست
  • برين دست بريده گوش دارم
    ورا کز وي در اين سر هوش دارم
  • در آخر اولم شيخا ببين باز
    چه ميخواهي ز اول راز آغاز
  • در آخر اولم اينجا نظر کن
    ز اول بود جانت را خبر کن
  • در آخر اولم شيخا پديد است
    ابا تو اندرين گفت و شنيد است
  • در اين حق اليقين راه بينان
    ترا تقرير کردم هان يقين دان
  • مشو بيرون ز خود يکذره اينجا
    که تا در حق نباشي غره اينجا
  • سخنهايم همه با تست در ديد
    نه با ديگر بصورت عين تقليد
  • عيان بنمايمت در ديد بيچون
    يکي گردانمت من بيچه و چون
  • چو جانان آفتاب و ماهتاب است
    که خورشيد و مهش در تک و تابست
  • حقيقت از يکي اعيانست پيدا
    اگر نه در دوئي جانست پيدا
  • چو در اعيان خود راهي نبردي
    نه صافت خوانم اينجا و نه دردي
  • همه اينجا توئي بيشک حقيقت
    که پيدائي يکي در يک حقيقت
  • ز پيدائي خود هستي يگانه
    تو خواهي بود با خود در ميانه
  • تو خواهي بود شيخ و کس نباشد
    بجز تو در جهان بس نباشد
  • همه مردان ز ديد خود بمردند
    از آن در راه معني گوي بردند
  • بکنج خلوت خود در يکي باش
    تو ذات صرف اينجا بيشکي باش
  • به از خلوت مدان گر راز داني
    که در خلوت رسد سر معاني
  • به از خلوت چه باشد نزد عشاق
    که در خلوت شدند ايشان يقين طاق
  • حضور خلوت عشاق در ياب
    ازين عين دوئي خود طاق درياب
  • دمي با يار به از ملک عالم
    چه ميگوئي چه ميجوئي در ايندم
  • بخلوت يکزمان بنشين تو فارغ
    که در خلوت شوي ايشيخ بالغ
  • که در خلوت نشستن آن نشايد
    که جز جانان نه بيند ديد بايد
  • ابا جانان چنان مشتاق باشد
    که در جانان حقيقت طاق باشد
  • حضورش از يکي آيد پديدار
    شود در هر دو عالم صاحب اسرار
  • حضورش بيشکي در يک نمايد
    ز ديد عشق ما پيدا نمايد
  • اگر بي شرع آيد فرع دانش
    بجز زنديق در اين سر مخوانش
  • اگر بسپارد اينجاگه ره شرع
    بخلوت در بيابد مر شه شرع
  • حقيقت چون در خلوت نشيني
    يقين بايد که جز يکي نه بيني
  • نه اندر بند آن باشي که آندست
    ترا بوسند در خلوت جهان دست
  • که خود را دوست داري در بر خلق
    همي ترسي تو از خير و شر خلق
  • بنام و ننگ اينجا در نمازي
    تو پنداري که بيشک کارسازي