نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
شرف نامه نظامي
دل شه
در
آن آرزو جوش يافت
طلب کرد چشم آنچه
در
گوش يافت
گل از غنچه خنديد و
در
سفته شد
سخن بين که
در
پرده چون گفته شد
به هر جايگه رونق انگيز کار
بجز
در
شبستان و جز
در
شکار
چنان آرمش چين
در
ابروي تنگ
که
در
چين بگريد بر او خاره سنگ
در
خانه بگشاي و آبي بزن
چو مه خيمه اي
در
خرابي بزن
زبان بندهائي چو پيکان تيز
دري
در
تواضع دري
در
ستيز
جهانداري آمد چنين زورمند
در
دوستي را بر او
در
مبند
مه روي پوشيده
در
زير ميغ
به گوهر زباني
در
آمد چو تيغ
نشستند صورتگران
در
نهفت
در
آن جفته طاق چون طاق جفت
در
خرج بر خود چنان
در
مبند
که گردي ز ناخوردگي دردمند
کز آوازه شه جهان گشت پر
که چين را
در
آمود دامن به
در
سيه چون
در
آمد به عرض شمار
گزيده
در
او بود پانصد هزار
ميي کاب
در
روي کار آورد
نه آن مي که
در
سر خمار آورد
جهان گرد را
در
جهان تاختن
خوش آيد سفر
در
سفر ساختن
به فرياد خوان گشت فرمان تراست
مرا
در
دلست آنچه
در
جان تراست
بيابان خوارزم را
در
نوشت
ز جيحون
در
آمد به بابل گذشت
گر آيين تو روي بربستن است
در
آيين ما چشم
در
بستن است
همه فرش ديبا و شعر و حرير
نه
در
دست نيزه نه
در
جعبه تير
به کيدي که با کيد
در
ساختم
به پاي خودش چون
در
انداختم
دگر باره
در
کارزار آمدند
به شير افکني
در
شکار آمدند
دولختي دري شد به هم لخت شان
در
آن
در
شد آويزش سختشان
چو شب
در
سر آورد کحلي پرند
سر مه
در
آمد به مشگين کمند
دو گيسو کشان ديد
در
دامنش
رسن کرده گيسوش
در
گردنش
عجب ماند خسرو که آن کار ديد
نه
در
مار
در
مهره مار ديد
چو خسرو
در
آن روي چون ماه ديد
صنم خانه اي
در
نظر گاه ديد
گلي بود
در
بوستان ناشکفت
همان نرگسي
در
چمن نيم خفت
در
آن موينه چون نظر کرد شاه
بهار ارم ديد
در
بزمگاه
لب من که ياقوت رخشان
در
اوست
بسي چشمه چون آب حيوان
در
اوست
به بر
در
گرفت آن سمن سينه را
ز
در
مهر برداشت گنجينه را
جوان آن
در
بسته را باز کرد
وزين
در
سخن با وي آغاز کرد
چهل روز
در
جستن چشمه راند
بر او سايه نفکند و
در
سايه ماند
در
اين بوم شهريست آباد و بس
که هرگز نميرد
در
او هيچکس
شکستند قفل
در
گنج را
جهان قفل بر زد
در
رنج را
گر آن
در
که يک يک
در
او بسته ام
بهر مطلعي باز پيوسته ام
به يک جاي
در
رشته آرند باز
پر از
در
شود رشته عقد ساز
اقبالنامه نظامي
طلبکار تو هر کسي بر اميد
يکي
در
سياه و يکي
در
سپيد
چو شاه ارسلان رفت و
در
خاک خفت
سخن چون توان
در
چنين حال گفت
نيامد کسي زان
در
اينجا فراز
کزين
در
برونش نکردند باز
نبيني که
در
بزم چون نوبهار
درم ريزد و
در
نمايد نثار
دو وارث شمار از دوکان کهن
تو را
در
سخا و مرا
در
سخن
ز گريه بپيچيد و
در
گريه گفت
که پوشيده به راز ما
در
نهفت
نگفت اين سخت با کسي
در
جهان
چو کفرش همي داشت
در
دل نهان
کساني که
در
پرده محرم شدند
در
آن داوريگه فراهم شدند
در
آن پستي از بام قصر بلند
شبان ديد و
در
پيش او گوسفند
بسي وادي و غار ويران
در
او
کنام پلنگان و شيران
در
او
نهانخانه اي داشت
در
زير خاک
نشاندش
در
آن خانه اندوهناک
در
اين داوري هيچکس دم نزد
که
در
بازي کيميا کم نزد
که آمد تهي دستي از راه دور
نه
در
کيسه رونق نه
در
کاسه نور
ز جا جستم و
در
خزيدم به کنج
گهي خار
در
خاطرم گه ترنج
بياني چنان روشن و دلپذير
که
در
دل نه
در
سنگ شد جايگير
بکوشيد تا
در
خروش آورد
نوائي که
در
خفته هوش آورد
ستوري مسين ديد
در
پيکرش
يکي رخنه با کالبد
در
خورش
چو انگشتري ديد
در
مشت خويش
نهادش بزودي
در
انگشت خويش
طبق پوش برداشت از خون
در
ز
در
دامن شاه را کرد پر
فلک راز لب حقه پرنوش کرد
جهان را ز
در
حلقه
در
گوش کرد
در
انديشه يا
در
نظر جويمش
چو پرسند جايش کجا گويمش
در
اينجا کني کشت و کارنوي
در
آنجا بر کشته را بدروي
در
اين گردد از حال خود هر چه هست
در
آن بر يکي حال بايد نشست
چو آتش
در
او گرم دل گشت شاه
به تندي
در
او کرد لختي نگاه
به هر حرفتي
در
که ديديم ژرف
درستي نديديم
در
هيچ حرف
تعجب روانيست
در
راه او
نبايد جز او
در
نظرگاه او
دو رويست خورشيد آيينه وش
يکي روي
در
چين يکي
در
حبش
هوس بين که چندين هزار آدمي
نهند آز
در
جان و زر
در
زمي
رهي
در
و برگي
در
آن راه ني
ز پايان منزل کس آگاه ني
فرو بستن کار
در
ره بود
گشايش
در
آن نيز ناگه بود
بنفشه چو
در
گل بود ناشکفت
عفونت بود بوي او
در
نهفت
بسا آب ديده که
در
ميغ تست
بسا خون که
در
گردن تيغ تست
ببين تا چه خون
در
جهان ريختي
چه سرها به گردن
در
آويختي
دگرگونه ديدم
در
آن سبز باغ
که چون پرنيان بود
در
پرزاغ
چو لختي رود
در
سر آرد حجاب
که آيد نورد زمين
در
حساب
در
آن ماهيان کرده از جزع ناب
نماينده تر زانکه ماهي
در
آب
در
او رفت سالار فرهنگ و هوش
چو
در
گنبد آسمانها سروش
خدائي نه و ده خدايان بسي
نه
در
کس دهائي نه
در
ده کسي
فراوان
در
آن وادي الماس بود
که روشن تر از آب
در
طاس بود
بتي ساختند آن همه زر
در
او
بجاي دو چشم آن دو گوهر
در
او
در
اين آب شوريده خواهم نشست
که رازي خدا را
در
اين پرده هست
در
آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
که
در
جنبش آيد دهل بامداد
بسي گنج
در
پيش خاقان کشيد
وز آنجا سپه
در
بيابان کشيد
همه
در
خرام و خورش ناسپاس
نه بيني
در
ايشان کس ايزد شناس
ز دزدان نداريم هرگز هراس
نه
در
شهر شحنه نه
در
کوي پاس
چو اسکندر آيينه
در
پيش داشت
نظر
در
تنومندي خويش داشت
نه
در
طبع نيرو نه
در
تن توان
خميده شده زاد سرو جوان
نبردم به سر عمر
در
غافلي
مگر
در
هنرمندي و عاقلي
گشادم
در
هر ستمکاره اي
ندانم
در
مرگ را چاره اي
کاميد بهي
در
شهنشه نديد
در
اندازه کار او ره نديد
در
آن شب بدانگونه بگداخت شاه
که
در
بيست و هفتم شب خويش ماه
به صبري که
در
ناشکيبا بود
به شرمي که
در
روي زيبا بود
چو هنگام رفتن
در
آيد فراز
کنم بر فرشته
در
ديو باز
فلاطون چو
در
رفتن آمد چه گفت؟
که ما نيز
در
خاک خواهيم خفت
چو آن ياوري نيست
در
دست و پاي
که
در
مهد مينو کنم تکيه جاي
مخزن الاسرار نظامي
در
هوس اين دو سه ويرانه ده
کار فلک بود گره
در
گره
جام سحر
در
گل شبرنگ ريخت
جرعه آن
در
دهن سنگ ريخت
زاتش و آبي که بهم
در
شکست
پيه
در
و گرده ياقوت بست
خون جهان
در
جگر گل گرفت
نبض خرد
در
مجس دل گرفت
روز شده با قدمش
در
وداع
زامدنش آمده شب
در
سماع
يا عليي
در
صف ميدان فرست
يا عمري
در
ره شيطان فرست
پاي فرو رفته بدين خاک
در
با فلکم دست به فتراک
در
تا سخن آوازه دل
در
نداد
جان تن آزاده به گل
در
نداد
در
تک آنراه دو منزل شدم
تا به يکي تک به
در
دل شدم
هفت خليفه به يکي خانه
در
هفت حکايت به يک افسانه
در
صفحه قبل
1
...
175
176
177
178
179
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن