نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
هيلاج نامه عطار
سرانجامت چنين خواهد بدن شيخ
در
آخر کل يقين خواهد بدن شيخ
بمير از خويش تا باقي بماني
نظر
در
منظر ساقي بماني
بمير از خويش تا يابي بقايت
که
در
مردن بيابي کل لقايت
بمير از خويش شيخا حق به بين هان
حيات اينجاست
در
ين اليقين هان
چو مي خوردي بمير از خويش اينجا
که بيني جملگي
در
خويش اينجا
بسي خوردند و
در
عين وصال اند
ز زخم تيغ تيز اينجا ننالند
يکي گردد
در
اين بازار معني
اناالحق گويد او بر دار معني
ز جام آخرم کن مست ساقي
مرا داد و
در
آنم کرد باقي
نبود و بود گشتم
در
ميان من
نظر کردم همه کون و مکان من
اگر از عشق بودي رهبر اينجا
کجا بگشود مي من بي
در
اينجا
دو جوهر دان تو عقل و عشق
در
خود
وليکن عقل بيند نيک يا بد
ازين هر دو اگر آگاه گردي
يقين دانم که تو
در
راه مردي
جهان ترسان بود از بود خود او
نديده
در
عيان معبود خود او
نيارد راه بردن
در
سوي شاه
نباشد همچو عشق از يار آگاه
چنان
در
نقل و تقليد است مانده
بسي رو کرده اندر ره بمانده
دريندار فنا خوش مست و ناخوش
دمادم ميشود
در
عشق سرکش
دمادم معرفت ميگويد از يار
که خود را
در
ميان رد پديدار
دو پاي او يقين
در
چه بمانده
بسي رو کرده اندر ره بمانده
که
در
عرفان چنان دم ميزند او
هميخواهد که عشقش بشکند او
اگر بگشايدش
در
آخر کار
ورا از عشق راز آيد پديدار
ز قرآن گر برد ره عقل
در
کل
برون آيد يقين از رنج و از ذل
ز قرآن گر برد ره سوي جانان
يکي بيند همه
در
کوي جانان
ز قرآن گر برد ره
در
عيانش
يکي باشد همه شرح و بيانش
ز قرآن ره برد گر سوي آندوست
برون آيد ز مغز ايدوست
در
پوست
ز قرآن گر برد ره
در
خدائي
ابا عشقش بود کل آشنائي
اگرچه سالک خوب ظريف است
دمادم
در
همه کاري لطيف است
ممان
در
عقل گر تو مرد راهي
وگرنه اندرين منزل بکاهي
چو عشق خانه آمد
در
خرابي
ز بيت او بتابد آفتابي
تو اندر عشق شو محو هوالله
دمي زن هر زمان
در
ماسوي الله
در
ايمان کوش اندر جام مستي
چو بشکستي ز خويشت بازرستي
تو تا با خويش باشي
در
ميانه
کجا بيني خدائي جاودانه
برون از تست هم با تست الحق
خداوندت زند
در
خود اناالحق
تو هستي اينزمان
در
جسم و جانت
نظر کن هستي کون و مکانت
بدان قدر خود اينجا گه چو عشاق
که هستي جوهري
در
جزوو کل طاق
از آگاهي
در
اينجا گاه برخور
تو محبوب شهي از شاه برخور
کساني کاندرينره مست اويند
از آن
در
مستي کل هست اويند
دمي
در
بيش بيني راهبر تو
مرو از بود خود اينجا بدر تو
که با عشقت
در
اينجا راز باشد
کسي بايد که او دمساز باشد
بود کارش همه رندي و مستي
گهي
در
ظلمت و گه بت پرستي
که داند سر عشق اينجا تمامي
گهي
در
پختگي و گاه خامي
کمال عشق آندم باز بيني
که
در
يکي تو او را راز بيني
نه چندانست وصف او حقيقت
که بتوان يافت
در
عين طبيعت
همه يکي نگر
در
حضرت ذات
چه خورشيدت يکي چه عين ذرات
همه يکي است اينجا
در
حقيقت
ولي نادان و وي بيند طبيعت
همه اينجاست يک يدر دم يار
در
اينجا آمده از وي پديدار
چنان منصور
در
عشق است سرمست
که خود شد نيست مي بيند بکل هست
چنان
در
عشق موصوفست منصور
که مي بيند وجود خود همه نور
چنان
در
عشق منصور است واصل
که عالم جملگي جسم است و او دل
چنان
در
عشق شاها زار و مستم
که جام پر مي اينجا گه شکستم
چنان
در
عشق شيخا بردبارم
که محکوم اندر اينجا نزد يارم
صفحه قبل
1
...
1764
1765
1766
1767
1768
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن