167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • همه ذرات من در تست اعيان
    نخواهد ماند ياد دوست پنهان
  • دمادم جام خواهم من از اين خورد
    که خواهم بود دائم در جهان فرد
  • دمادم نوش خواهم کرد اينجام
    که مي بينم در او آغاز و انجام
  • ز ساقي مر مرا جام است اينجا
    ز ساقي مر مرا کامست در کام
  • چو کام دل ز ساقي يافتستم
    در اينجا خويش باقي يافتستم
  • بدست يار دست خويش بيند
    حقيقت جام مي در پيش بيند
  • چنان در پاکي او مست آمد
    که دست يارش اندر دست آمد
  • چو من از روي جانان زار و مستم
    بت خود در بر جانان شکستم
  • قلندر در جهان منصور آمد
    که از جان و جهان او دور آمد
  • اگر خواهي شدن سوي خرابات
    نمي گنجد در اينجا عين طامات
  • در آن خمخانه کان منصور ديده است
    که غمها را سراسر نور ديده است
  • در آنخمخانه چون رفتي فنا شو
    ز بود خويش آنگه آشنا شو
  • ز دست ساقي ار جامي بنوشي
    زماني تن زن آنجا در خموشي
  • در آن خمخانه بنگر جمله عشاق
    که ايشان گشته از مستي مي طاق
  • در آن خمخانه بنگر سالکانرا
    فدا کردي بکلي جسم و جانرا
  • در آن خمخانه بنگر واصل اي يار
    يقين منصور آنجا واصل يار
  • ميي دارد در آن خمخانه عشق
    که بيشک آن خورد ديوانه عشق
  • ميي دارد که جان بخش حياتست
    در آنمي بيشکي ديدار ذاتست
  • ميي کان هر که خورد از ديد معني
    برون تا زد ز جان در ديد معني
  • ميي کان هر که خورد از لاعيان شد
    ولي در صورت اينجاگه عيان شد
  • ميي کان هر که خورد از خود فنا شد
    پس آنگه در فنا ديد خدا شد
  • در اينجا گفتگو گر ميکني باز
    درون شو تا به بيني اي سرافراز
  • اگر داري سر آن کاندر اينجا
    که بازي هم تن و هم جان در اينجا
  • بيک جامت کند از خويشتن گم
    تو باشي جوهري در عين قلزم
  • چو روشن بيني آنجاگاه يکجام
    ز شوق دوست آنرا ريز در کام
  • چو خوردي از مي آخر در آخر
    جمال يار خود بيني بظاهر
  • چو خوردي از عيانش وصل بيني
    تو خود را در تمامت وصل بيني
  • چو خوردي يار گردي در همه ذات
    يکي بيني عياني جمله ذرات
  • چو خوردي صبر کن اندر بر يار
    که تا يابي تو خود را در بر يار
  • حقيقت بيخودي تو حضور است
    وگرنه در خودي عين نفور است
  • اگر بيخود شوي با او بماني
    بجز او در همه عالم نداني
  • اگر بيخود شوي او خود بماند
    بجز واصل در اينمعني نداند
  • که اندر بيخودي درمان عشق است
    کسي داند که در فرمان عشق است
  • چو در فرمان عشق آئي فنا گرد
    ولي بايد که باشي صاحب درد
  • چو در فرمان عشق آيي بمعني
    تو باشي آنگهش ديدار مولي
  • چو در فرمان عشق آئي به بين خود
    بجز عين اليقين اندر يقين خود
  • چو در فرمان عشق آئي برستي
    همه معشوق خود بيني ورستي
  • چو در فرمان عشق آيي حقيقت
    شود باقي ترا عين طبيعت
  • نيارد عقل بردن ره در اين سر
    کجا اين سو را گردد بظاهر
  • فنا باقيست گر گردي فنا تو
    خدا گردي و گردي در بقا تو
  • ز ناگه عين مستي شور آرد
    ترا در عين مستي زور آرد
  • در آنشور ار شوي بيدار باري
    چنين بنگر حقيقت مرد کاري
  • در آنشور ار شوي از خود برون تو
    يکي بيني حقيقت کاف و نون تو
  • همه مردان چو در اينجا رسيدند
    بجز حق هيچ اندر خود نديدند
  • همه مردان در اينجا گه شده کل
    فغان کردند از کل همچو بلبل
  • حقيقت شيخ در اينمعني عشق
    يکي بوده است او را هستي عشق
  • حقيقت لطف و قهرش در يکي دان
    تو لطف و قهر ذاتش بيشکي دان
  • ز لطف و قهر جانان در يکي شو
    مکن سستي و آخر پيش بين شو
  • شراب قهر خواهي خورد ناچار
    چنين خواهد بدن در آخر کار
  • سرانجام همه عالم چنين است
    کسي داند که در عين اليقين است