نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هيلاج نامه عطار
ره تو کرده ام تا درگه تو
منم امروز جانا
در
ره تو
تو اي دلدار و
در
دل راز گوئي
تو اي نطقم که هر دم باز گوئي
زمين و آسمان اينجا طفيل است
ملک با آدمي
در
جنب خيل است
حقيقت
در
يقين دانم خدايت
که مي بينم به هر چيزي لقايت
لقايت
در
همه ظاهر نموده است
مرا ديدار تو آخر نموده است
تو جاني از همه اينجا مبرا
حقيقت
در
نهان جمله پيدا
چنينش مدح گو تا ره بري تو
که
در
ديدار کل پيغمبري تو
چنانش مدح کردي
در
دو عالم
که تا بنمايمت ديدار مردم
چنينش مدح گو تا با او اينجا
ترا
در
جان درينجا گاه پيدا
بجز رويش مبين اينجا تو
در
تن
که گرداند ترا چونماه روشن
بجو رويش مبين اينجا تو
در
جان
که ديدارت کند اينجاي اعيان
بجز رويش مبين اينجا ز ذرات
که گرداند ترا
در
جملگي ذات
بجز رويش مبين تا
در
عيانت
نمايد بيشکي جان و جهانت
تو او را باز دان چون يار کل اوست
حقيقت
در
همه ديدار کل اوست
ز ديدش هر که
در
اينجا يقين شد
چو منصور اندر اينجا پيش بين شد
از آن من پيش بين واصلانم
که جز او
در
اناالحق مي ندانم
از آن من
در
يقين ديدار دارم
که چون او مونس و غمخوار دارم
مرا با شرع او جان
در
ميانست
ابا ديدش چه جاي ديد جانست
حقيقت چون تو ياري پس چه جويم
تو
در
جان مني پس باز گويم
يقين بشناس احمد
در
شريعت
که آخر باز داني از حقيقت
هر آنسالک که بيند جمله احمد
شود
در
عشق منصور و مؤيد
در
او زن اگر مرد رهي تو
اگر از ديدش اينجا آگهي تو
تو گر شيخا دم بسيار گوئي
در
اين منزل تو ديد يار جوئي
بجز احمد
در
کس را مزن باز
ز احمد گرد اينجا گه سرافراز
سرافرازت کند گر
در
ره او
چو من باشي حقيقت آگه او
دو عالم پر زنور اوست امروز
مرا
در
جان و دل او هست امروز
درون دل چو خورشيد منير است
مرا
در
پايداري دستگير است
دلم
در
واصلي بهره ازو يافت
ز ديدش هر چه ديد اينجا نکو يافت
خبر کردت ندانستي تو او را
از آن افتاده
در
گفت وگو را
اگر مرد رهي با درد او باش
در
اينجا از دل و جان مرد او باش
اگر با درد او آئي دوائي
در
آنجا دم زني اندر خدايي
ترا آن لحظه آن آيد ميسر
که آيي از نمود خويش بر
در
درينره پاکبازي کن که ذاتي
گمان کم کن که
در
عين حياتي
چو کردي پاکبازي
در
بر شاه
کند ز اسرار کل آنجات آگاه
براه پاکبازان زن قدم تو
که ناگه خود به بيني
در
حرم تو
از آن
در
پاکبازي سرفرازم
که از کون و مکان من بي نيازم
دم پاکان زدم تا کل شدم من
حقيقت
در
حقيقت کل بدم من
مرا
در
عشق کل شرح و بيانست
به هر لحظه هزاران داستان است
چو ساقي ازل عين عيان است
بشانش
در
نشان بي نشانست
چو ساقي دمبدم
در
جان نمودار
کند کردم بسر عشق ديدار
ميي
در
کش که تا جانان به بيني
نگار خويشتن آسان به بيني
ميي
در
کش که بيني عين ديدار
حقيقت جسم آيد ناپديدار
از آنمي خور که گردي
در
زمان ذات
اناالحق ميزني بر حمله ذرات
در
آنمي زن اناالحق همچو حلاج
تو بر فرق سپهر آئي بر آن تاج
چنان مستم کنون
در
روي ساقي
که درمستي نخواهم ماند باقي
چنان مستم که پاي از سر ندانم
بجز ساقي
در
اين رهبر ندانم
ز مستي
در
همه کون و مکانم
اناالحق ميزند عين العيانم
حقيقت شيخ از اين جرعه خبردار
که
در
مستي به بيني روي دلدار
ز مستي شيخ ما را دار معذور
که طاقت طاق شد
در
جان منصور
ز مستي
در
صفاتم بيشکي ذات
ز ذاتم مست کرده جمله ذرات
صفحه قبل
1
...
1762
1763
1764
1765
1766
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن