167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • همه از عشق ميگويند اينجا
    همه در عشق مي پويند اينجا
  • اگر در عشق واصل گردي ايشيخ
    همي اندر دو عالم فردي ايشيخ
  • اگر آگه شوي از نور عشقش
    زيان يابي در اينجا بود عشقش
  • ز بود عشق اينجا ذات ديدم
    عيان در جمله ذرات ديدم
  • دمي در عشق شو گر عاشقي تو
    بجز جانان مبين گر صادقي تو
  • دمي در عشق شو تا آنچه جوئي
    تو خود بيني که اندر گفت وگوئي
  • ز سر عشق واصل گرد در يار
    که پيدا گرددت اسرار بسيار
  • شب و روزي در اينجا گاه جويان
    بسر درراه عشق افتاده پويان
  • شب و روزي تو در اينمنزل برد
    که تا يابد شعاعي جانت از درد
  • کجا يابي دواي درد جانان
    که در اينره نه تو مرد جانان
  • همه درد تو در اينجا ز قلب است
    حقيقت آنکت اينجا نقد قلب است
  • تو خود بگشاي در تا يار بيني
    درونشو تا حقيقت يار بيني
  • تو خود بگشاي در تا اتصالت
    شود پيدا و هم عين وصالت
  • تو خود بگشاي در گر کارداني
    که وصلت حاصلست اندر معاني
  • تو خود بگشاي در ايسالک راه
    از آن پس تا نگردي هالک راه
  • تو خود بگشاي در ايندم که هستي
    چرا پيوسته اينجاگاه مستي
  • تو خود بگشا اگر چه در گشاد است
    که بيشک بستگي آخر گشاد است
  • بتو پيداست جانان اندر اينجا
    گشاده او ترا در از خود اينجا
  • ترا کي عاشقي خوانم که جانرا
    ببازي در بر جان و جهان را
  • بمعني اين در جان باز کن تو
    همه ذرات را دمساز کن تو
  • درون گنج شو بشکن طلسمت
    در افکن پرده صورت ز اسمت
  • در اين گنجت اگر راهست بنگر
    درون گنج شو و از گنج برخور
  • بر اين گنج من خوردم در اين سود
    که ديدستم حقيقت ديد معبود
  • منم گنج و گشاده مر در گنج
    منم بيشک حقيقت رهبر گنج
  • تو با گنجي بمانده در ميان گم
    از آن بي بهره اندر جهان کم
  • ترا گنجست پيدا در بن چاه
    چه گويم چون نه از گنج آگاه
  • اگر آگاه گنجي در جهان تو
    به هر جانب مباش اينجا جهان تو
  • اگر آگاه گنجي در بر دوست
    حقيقت دان که گنجي اوست از دوست
  • ترا گنجست داده شاه و بنگر
    وليکن در دل آگاه بنگر
  • کسي داند که در کل پيش بين است
    که اين گنج اليقين عين اليقين است
  • دم عشقست ايشيخ گزين تو
    دريندم آن دست در خود ببين تو
  • در اينجا اصل اينست ار بداني
    حقيقت وصل اينست ار بداني
  • همه شيخست اينجا سر اسرار
    که ميگويم در ايندم از دم يار
  • همه از شرع ميگويم در ايندم
    زدستم هر دم از عين اليقين دم
  • از ايندم آنچه گم کردي بجوئي
    که بيشک تو ازين در گفت و گوئي
  • هر آنکو وصل ميخواهد که يابد
    دمادم در سوي ايندم شتابد
  • همه زيندم در اينجا زنده بنگر
    چو خورشيد است دم تابنده بنگر
  • همه ذاتست در عين صفت او
    نمايد نقشها از هر صفت او
  • همه جويان اين جان حقيقت
    ولي او نيست در بند طبيعت
  • طبيعت شيخ هم اينست در اصل
    وليکن اينزمان زو يافته وصل
  • طبيعت تا نيندازي در اينجا
    که خواهد شد فناي محض اينجا
  • همه جانست اينجا کاه و تن نيست
    بمعني جملگي در اصل يکي است
  • از آن سر شريعت با کمال است
    که عقل از ديدن اين در وبالست
  • دل اينجا شيخ آئينه است بنگر
    که ديدارش در آيينه است بنگر
  • فنا باشد چو شد محو فنا او
    شود در محو في الله او بقا او
  • زهي گنج الهي گشته پيدا
    نمي يابد کسي او را در اينجا
  • کنون ما گنج خود کلي فشانيم
    که در عين اليقين گنج عيانيم
  • مرا مقصود از هر سر در اينجا
    که کردم شيخ بر تو ظاهر اينجا
  • مرا مقصود اين بد در فنايش
    که روشن گردد اينجاگه لقايش
  • وصال عاشقان در قيل گشته است
    از آن منصور از سر بر نگشته است