167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • وگرنه دزد راهي تا بداني
    زدي ايندم تو آندم در نهاني
  • چو در اينجايگه من دزد راهم
    کنون بنگر که اندر دار شاهم
  • چنان فرموده ام در سر قرآن
    حقيقت سر اينمعني فرو خوان
  • رضاي ماست اينجا سر بريدن
    ره جانان بود در سر بريدن
  • حقيقت اين چنينم آرزويست
    ز بهر اينزمان در گفت و گويست
  • زبان دارد گنه در حکم احمد
    که اين يک نکته ميگويد چنين بد
  • منم با تو تو با من راست گوئي
    در اينمعني دگر اينجا چه جوئي
  • ز ديدارم نمود راز ديدي
    مرا در پرده جان باز ديدي
  • چو من در پرده جانت عيانم
    ولي از چشم صورت بين نهانم
  • ابا تو گفته ام در پرده هر راز
    بگفتم با تو کاين پرده برانداز
  • مرا در پرده ديدي ناگهان تو
    نمودي راز با خلق جهان تو
  • نمودي مر مغز ذاتم در تن خويش
    حجابت رفت اينجاگاه از پيش
  • ترا زين گفتن بيهوده معني
    که با ما ميکني در عشق دعوي
  • تو دعوا ميکني معنيت بايد
    در اينجا گر نه اين دعويت بايد
  • نداري طاقت جامي فنا شو
    ابا ما در ميان جان بقا شو
  • نداري طاقت جامي چه گوئي
    کنون در هرزه اندر گفت و گوئي
  • کنم رسوا زبانت را به بيرون
    کنم اندازم اندر خاک و در خون
  • در آتش رفت خواهي زار و سرمست
    ابي پا و زبان منصور بي دست
  • هر آنکو در ره ما غرق خون شد
    ابا مادر تمامت غرق خونشد
  • هر آنکو در ره ما يافت بوئي
    کنم گردان سرش مانند گوئي
  • اگر خواهي گذشت از سر در اينجا
    کنم با ذات خود ذات تو يکتا
  • مگر آنک از وجود آئي تو بيرون
    بيا بي ذات خود را غرقه در خون
  • کنون منصور فردا راز بيني
    مرا در جمله اشيا باز بيني
  • چو يارم اين پيامم دوش گفتست
    در اسرار با ما دوش سفته است
  • حقيقت آنکه جانان گفت با من
    ز دستم شد در اينجا راه روشن
  • ز سر تا پاي من گوئي در آنجا
    حقيقت دوست بگرفتست ما را
  • همه ذرات من در بود بودند
    ز حق گفتند و از حق مي شنودند
  • ندارد صورتي در ديد توحيد
    که يارد مرو را اينجايگه ديد
  • که يارد ديد جانان بي نشانست
    نمود ذات او در جسم و جانست
  • سخن او از حقيقت سر اسرار
    نگر آنکو در اين آمد خبردار
  • از اينصورت شدم در اصل واصل
    حقيقت آمديم از اصل واصل
  • ابا او روز و شب اين گفته ام من
    در اسرار با او سفته ام من
  • نه چندان بوده ام در خدمت او
    که او ميداند اينجا قربت او
  • چه مهماني کنم من در خور او
    که باشد اندر اينجا رهبر او
  • حقيقت هم سزا و بود باشد
    که او در جسم و جان معبود باشد
  • کنم قربان او خود را در آنجا
    که او از ذات خود بگزيد ما را
  • هزاران جان کنم ايثار اينجا
    که من مي بينمش جانان در اينجا
  • هزاران جان کنم قربان ديدش
    بخاصه در سر گفت و شنيدش
  • هزاران دور ميبايد در اسرار
    که تا شيخي چنين آيد پديدار
  • که اصل کعبه باشد اندر اينجا
    گشاده بيند او ما را در اينجا
  • در من ذان گشادند از حقيقت
    که بسپردم بکل راز شريعت
  • جنيدا در شريعت کام ميران
    که خواهد گشت اين ترکيب ويران
  • که داند کين سپهر کوژ رفتار
    چگونه اصل اين افتاد در کار
  • بجز منصور کين جا کار بشناخت
    ز عشق دوست بود خويش در باخت
  • وصال شاه دارد در برابر
    منم چون ذره او ماننده خور
  • نظر کرده است خور در ذره خويش
    مرا کرده ست اينجا غره خويش
  • جنيدا آفتاب جان عيان بين
    در آن خورشيد کل عين عيان بين
  • ز يکي بين همه نقش عجايب
    نموده در بحار دل غرائب
  • يکي خورشيد و چندين طينت آنست
    نظر ميکن که اينجا در شبانست
  • اگر نقدي تو داري اندرين راه
    مر آن نقدت بده در حضرت شاه