167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • همه ذاتست کاينجا گفته تو
    همه در است کاينجا سفته تو
  • چرا فارغ نشيني زود برخيز
    دگر در عشق و ديد فقر آويز
  • چو کردستي در اينجا جملگي ترک
    بجز کشتن نماندستت دگر برگ
  • جوابم داد من منصور حلاج
    مرا نام است در آفاق هيلاج
  • منم هيلاج و ديگر کدخدايم
    تو منصوري و من در تو خدايم
  • درون جان تو مائيم گويا
    توي از من ده در عشق جويا
  • نمودم روي سوي آن دو عالم
    چرا خاموش اينجا در کشي دم
  • دمت بگشاي و دمدم جوهر افشان
    دل و جان جست بر خاک در افشان
  • ترا وقتي است چون منصور حلاج
    دگر بنمود رخ در عشق هيلاج
  • کنون بگشاي دل در عشق و مستي
    حققت دان تو اين يکدم که هستي
  • فنا خواهي شدن در پايداري
    چو او اين لحظه اندر پايداري
  • کلاه عشق دادندت بسر بر
    که بيني در خدا ايندم سراسر
  • چو در عشقي تو عاشق وار ميخوان
    اگر با درد آئي رهبر است هان
  • جوابم ده در اينمعني که اين چون
    چگونه دم زد اينجا بيچه و چون
  • چگونه گشت و اصل در تن تو
    چگونه ديد ذات روشن تو
  • جنيد اينجا چنين از کار رفته
    که همچون نقطه در پرگار رفته
  • اگر اين سر بگوئي در زمانم
    شود مکشوف ايجان و جهانم
  • اناالحق ميزند در خون او باز
    وگرنه خون کجا ايندم زند باز
  • موافق تا نباشد در رگ و پي
    کجا يارد زدن هر دم وي از وي
  • دمم حق زنده گردانيد در خون
    نمود اينجاي رازش بيچه و چون
  • درختي ديد موسي صاب راز
    اناالله گفت با موسي در آن باز
  • درختي وصل جانان يافت آندم
    اناالحق گفت او اينجا در آندم
  • نه چون آيد حقيقت کردگارت
    که خون گشته نهان در زير دارت
  • حيات طيبه در خون بديده
    که تا داني تو کانرا چون بديده
  • وجودش جمله جان گشته در اينجا
    نه همچون ديگران سرگشته اينجا
  • دگر بنگر قدم تا مي چه گويد
    چه بيند راز در دستم چه گويد
  • زبان بيزبان چون گويدم راز
    دگر چون بنگري در عين آواز
  • تو حال دست را پرسيدي اينست
    که با ذرات در عين يقين است
  • ز سر تا پاي منصور است واصل
    همه ذرات در عشقند کامل
  • ز سر تا پاي منصور است جانان
    اناالحق گوي اينجا در يقين دان
  • ز سر تا پاي منصور است بيشک
    گرفتار آمده در بند کل يک
  • ز سر تا پاي منصور است اشيا
    نمود دوست در وي جمله پيدا
  • ز سر تا پاي منصور است خورشيد
    همه ذرات در وي کرده اميد
  • ز سر تا پاي منصور است کل ذات
    اناالحق گوي در وي جمله ذرات
  • چنانم اينزمان در سر بيچون
    چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون
  • يدالله است راز ما در اين بس
    نميداند بجز من سير اين کس
  • تو گرچه واصلي در عشق مانده
    کجا باشي تو دست از جان فشانده
  • من از عين اليقين اعيان ذاتم
    اناالحق گوي اينجا در صفاتم
  • صفاتم در حقيقت حق شد اينجا
    نمود جسم و جان مطلق شد اينجا
  • منزه چون درين ميدان فتادست
    اناالحق مرورا در جان فتاده است
  • منزه چون درينراز است اينجا
    از آن بيشک در آواز است اينجا
  • بجز او نيست اکنون در درونم
    اناالحق زن به بين درخاک و خونم
  • تو دست از خود کجا داري بتحقيق
    که تا يارت دهد در عشق توفيق
  • هر آنکو شد فنا اندر دل و جان
    نموداري جانان در دل و جان
  • کنون چون دست شد با دست دلدار
    چه خواهد نيز يابم در نمودار
  • چو ما را دستگيري کرد جانان
    از آندستي در اينجا برد جانان
  • ز پيش انديشي خود ياد کردم
    از آن در عشق خود پر داد کردم
  • به بين اين خون که نور ذوالجلالست
    اناالحق گوي اينجا در وصال است
  • مبين خون شيخ بيشک ذات او بين
    نمود خويشتن در ذات او بين
  • نه در زندان تو گفتي شيخ با من
    که بايد کردنت اسرار روشن