نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
هيلاج نامه عطار
ترا آنجا کمال عشق شاه است
چو غم داري چو شه
در
بارگاهست
چو فرمودت ترا
در
عين فرمان
ببر فرمان او خود را مرنجان
همه
در
دل شناس و دل عيان بين
درون جان جمال بي نشان بين
تو چنديني چرا خود دوست داري
به مغزي
در
حقيقت پوست داري
ترا مغز است و
در
خود ماندي ايدوست
از آن مغزي نديدستي بجز پوست
ز بحر وصل جانها بيقرار است
مکان وصل
در
دارالقرار است
همه گفتارها از بهر اين است
که
در
مردن يقين عين اليقين است
در
اينجا دايما عين وصالست
که اينجا خانه رنج و وبال است
در
اين محنت سراي عالم کل
کجا آيد مراد کل بحاصل
خوشستي زندگاني و کشستي
اگر نه مرگ ناخوش
در
پي استي
مراد اينجا تمنا دان حقيقت
در
او پنهان و پيدا دان حقيقت
دل و جان
در
بلاي قرب جانانست
چنين اسرار گفتن کي چنانست
نظر
در
کار اين کردم بيکبار
نداند اين سخن جز صاحب اسرار
جهان و هر چه
در
هر دو جهانست
نيرزد پر کاهي گرچه جانست
بجز جانان
در
اينعالم نداني
به بيني گر تو هم صاحب يقيني
چنان ديدند
در
اينجايگه باز
که گوئي جان ايشان بد يکي راز
رهي دور است و بس راهيست مشکل
که يار
در
رفت آنجا سوي منزل
چه سرما و چه گرما
در
فقيري
بر عاشق يکي باشد اسيري
ز صورت دان وگرنه فقر يار است
در
او اسرارهاي بيشمار است
اگر فقر و فنا خواهي
در
اين راز
تکبر از نهاد خود بينداز
ترا اينجا براي عجز آورد
که تا باشي
در
اينجا صاحب درد
همه
در
خود خداوند جهان بين
به هر چه اندر به بيني جان جان بين
عمل کن تا ستاني مرد کارت
عمل باشد
در
اينجا يادگارت
عمل کردند مردان اندرينراه
بترس از آه موري
در
بن چاه
عمل چون هست
در
علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
اگر علمت بود
در
اول کار
عمل آيد ترا اينجا خريدار
طلب بايد که تا
در
بر گشايد
پس آگاهي بمطلوبت نمايد
دريغا کين طلب
در
دست کس نيست
درين وادي کسي فريادرس نيست
کمال عشق اگر آيد پديدار
بچشم تو نه
در
ماند نه ديوار
دلي بايد ز عشق يار
در
جوش
بماند تا ابد او مست و مدهوش
الا تا
در
مقام عشق بازي
تو پنداري مگر اين عشق بازي
که داند بر دره
در
معدن عشق
چنان برگشته از مامن عشق
به پيش کار گه چون رخ نمودند
در
آخر اينچنين پاسخ شنودند
حقيقت عشق اين ره ديده باشد
که او
در
خويش صاحبديده باشد
نمايد عشق راهت تا بر يار
تو کي آئي
در
اينجاگه پديدار
هدايت نيست جز کار است درياب
مکن
در
کار خود هرگز تو اشتاب
بلاي عشق اگر اشتاب داري
بسوزد زانکه سر
در
خواب داري
حقيقت عشق
در
يکي پديد است
وليکن جمله دردي ناپديد است
همه
در
عشق زادت تا بداني
به آخر جمله باد است ار بداني
بنور تو مزين آمد اين خاک
که
در
وي داخل است اينهفت افلاک
ز حکم يفعل الله کس نگردد
اگر خواهد بيکدم
در
نوردد
چه باشد سر که تا بازيم اينجا
که ما
در
عشق شهبازيم اينجا
حقيقت اينزمان عطار يار است
مرا
در
سر جانان آشکار است
حقيقت آنجه دادم دست امروز
گه
در
کاريم با بخت جهان سوز
مرا شد منکشف اسرار حلاج
نمودم نام او
در
عشق هيلاج
بکنجي
در
نشستم زار مانده
ضعيف و ناتوان و خوار مانده
در
انديشه که از بعد جواهر
چه اسرار آيد اينجا گاه ظاهر
چو صبح از صبحدم او خنده کرد
دگر سر را فرو برد او
در
ايندرد
تو ايندم عاشقي و راز ديده
جمال دوست
در
خود نار ديده
طلب کردي و ديدي ديد مطلوب
رسيدي اينزمان
در
ذات محبوب
صفحه قبل
1
...
1756
1757
1758
1759
1760
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن