167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • ترا آنجا کمال عشق شاه است
    چو غم داري چو شه در بارگاهست
  • چو فرمودت ترا در عين فرمان
    ببر فرمان او خود را مرنجان
  • همه در دل شناس و دل عيان بين
    درون جان جمال بي نشان بين
  • تو چنديني چرا خود دوست داري
    به مغزي در حقيقت پوست داري
  • ترا مغز است و در خود ماندي ايدوست
    از آن مغزي نديدستي بجز پوست
  • ز بحر وصل جانها بيقرار است
    مکان وصل در دارالقرار است
  • همه گفتارها از بهر اين است
    که در مردن يقين عين اليقين است
  • در اينجا دايما عين وصالست
    که اينجا خانه رنج و وبال است
  • در اين محنت سراي عالم کل
    کجا آيد مراد کل بحاصل
  • خوشستي زندگاني و کشستي
    اگر نه مرگ ناخوش در پي استي
  • مراد اينجا تمنا دان حقيقت
    در او پنهان و پيدا دان حقيقت
  • دل و جان در بلاي قرب جانانست
    چنين اسرار گفتن کي چنانست
  • نظر در کار اين کردم بيکبار
    نداند اين سخن جز صاحب اسرار
  • جهان و هر چه در هر دو جهانست
    نيرزد پر کاهي گرچه جانست
  • بجز جانان در اينعالم نداني
    به بيني گر تو هم صاحب يقيني
  • چنان ديدند در اينجايگه باز
    که گوئي جان ايشان بد يکي راز
  • رهي دور است و بس راهيست مشکل
    که يار در رفت آنجا سوي منزل
  • چه سرما و چه گرما در فقيري
    بر عاشق يکي باشد اسيري
  • ز صورت دان وگرنه فقر يار است
    در او اسرارهاي بيشمار است
  • اگر فقر و فنا خواهي در اين راز
    تکبر از نهاد خود بينداز
  • ترا اينجا براي عجز آورد
    که تا باشي در اينجا صاحب درد
  • همه در خود خداوند جهان بين
    به هر چه اندر به بيني جان جان بين
  • عمل کن تا ستاني مرد کارت
    عمل باشد در اينجا يادگارت
  • عمل کردند مردان اندرينراه
    بترس از آه موري در بن چاه
  • عمل چون هست در علمت عمل کن
    پس از علم و عمل اسرار حل کن
  • اگر علمت بود در اول کار
    عمل آيد ترا اينجا خريدار
  • طلب بايد که تا در بر گشايد
    پس آگاهي بمطلوبت نمايد
  • دريغا کين طلب در دست کس نيست
    درين وادي کسي فريادرس نيست
  • کمال عشق اگر آيد پديدار
    بچشم تو نه در ماند نه ديوار
  • دلي بايد ز عشق يار در جوش
    بماند تا ابد او مست و مدهوش
  • الا تا در مقام عشق بازي
    تو پنداري مگر اين عشق بازي
  • که داند بر دره در معدن عشق
    چنان برگشته از مامن عشق
  • به پيش کار گه چون رخ نمودند
    در آخر اينچنين پاسخ شنودند
  • حقيقت عشق اين ره ديده باشد
    که او در خويش صاحبديده باشد
  • نمايد عشق راهت تا بر يار
    تو کي آئي در اينجاگه پديدار
  • هدايت نيست جز کار است درياب
    مکن در کار خود هرگز تو اشتاب
  • بلاي عشق اگر اشتاب داري
    بسوزد زانکه سر در خواب داري
  • حقيقت عشق در يکي پديد است
    وليکن جمله دردي ناپديد است
  • همه در عشق زادت تا بداني
    به آخر جمله باد است ار بداني
  • بنور تو مزين آمد اين خاک
    که در وي داخل است اينهفت افلاک
  • ز حکم يفعل الله کس نگردد
    اگر خواهد بيکدم در نوردد
  • چه باشد سر که تا بازيم اينجا
    که ما در عشق شهبازيم اينجا
  • حقيقت اينزمان عطار يار است
    مرا در سر جانان آشکار است
  • حقيقت آنجه دادم دست امروز
    گه در کاريم با بخت جهان سوز
  • مرا شد منکشف اسرار حلاج
    نمودم نام او در عشق هيلاج
  • بکنجي در نشستم زار مانده
    ضعيف و ناتوان و خوار مانده
  • در انديشه که از بعد جواهر
    چه اسرار آيد اينجا گاه ظاهر
  • چو صبح از صبحدم او خنده کرد
    دگر سر را فرو برد او در ايندرد
  • تو ايندم عاشقي و راز ديده
    جمال دوست در خود نار ديده
  • طلب کردي و ديدي ديد مطلوب
    رسيدي اينزمان در ذات محبوب