167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • همه ذات تو ميجويند پيدا
    تو ناپيدا و در جمله هويدا
  • منور از تو عالم در ميانه
    توئي خود عالم و از تو نشانه
  • صفات عشق هم آيات ديده است
    اگرچه خويش در آفات ديده است
  • تو شاهي عکس خود در ذات ديده
    سوي خورشيد جان ديگر رسيده
  • ز تاب روي تو عالم منير است
    کز آن يک لمعه در سير مسير است
  • فتاده در زبانت سوسن از راز
    رياحين گفته نيز اسرارها باز
  • چو بلبل روي گل در عشق تو يافت
    از آن نزد سليمان خويش بو يافت
  • همه در غلغل عشق تو هستند
    گهي هشيار گاهي نيم مستند
  • تعالي الله کمال صنع بيجون
    که جان بنموده اندر خاک در خون
  • چه چيزي کاينهمه از تست پيدا
    تو در جاني و جان از تست پيدا
  • زبان عاقلان شد الکن تو
    فرو ماندند در ماه و من تو
  • بسي وصف تو کرد و هم بسي خواند
    ولي در آخر از راز تو درماند
  • چنان کانجا توئي آنجا تو باشي
    به کل در علم خود دانا تو باشي
  • تو در پرده برون پرده غوغا
    همه نادان توئي بر جمله دانا
  • تو دادي رفعتش در روي ذرات
    فرستادي مرا دو اسفل آيات
  • نهادي گنج خود اندر دل او
    دميده از دم خود در گل او
  • که باشد کو نداند ور بداند
    چو تو در ديد خود حيران بماند
  • نداند جز تو کس در عشقبازي
    که با ماهر يکي چه عشق بازي
  • برافکن پرده جانا تا بدانيم
    يقين گردان که در عين گمانيم
  • چنان ديدار تو در جان باشد
    که جان يکبارگي از خود فنا شد
  • دل اينجا نز عين اصل دارد
    که با جان در قيامت وصل دارد
  • همي گريد چو ابر از شرمساري
    که گر بد کرده او را در گذاري
  • که باشد جان که تا باشد بر تو
    که واماند حقيقت در خور تو
  • ترق دارد ز ديدار تو ايدوست
    که دارد از تو و افتاده در پوست
  • بدي از ما و نيکي از تو پيداست
    که ذات پاک تو در کل هويداست
  • ترا در راه معني راه داده
    ز شوقت داغ بر دلها نهاده
  • چو داغ عشق تو ما راست در دل
    از آن اينجا مراد آمد به حاصل
  • زهي سرت زبان خاموش گشته
    تن و جان در رهت بيهوش گشته
  • منم افتاده در خاک رهت خوار
    مرا از خاکره ايدوست بردار
  • چنان حيرانم و هم راز ديدم
    خودي در بيخودي من باز ديدم
  • قلم راندي مرا در آخر ايدوست
    که تا بيرون کني اين مغز از پوست
  • بدان قولم که گفتي در الستم
    ب آخر اينصدف جانا شکستم
  • مرا خوشد از اينجا آشنادار
    مرا در قيد زندان باصفا دار
  • همه در حضرتش يکمشت خاکست
    ببخشايد به آخر ز آن چه باکست
  • چه باشد نزد او اينجمله عالم
    حبابي دان و نقشي دان در ايندم
  • چه باشد گر ببخشايد بيک بار
    کجا آيد در اين دريا پديدار
  • تو مي بينم تو ميدانم دگر هيچ
    نيايد جز تو ديگر در نظر هيچ
  • محمد آنکه نور شرع بنمود
    در اينجا عين اصل و فرع بنمود
  • کمال شرع او در عالم آمد
    دل مجروح جمله مرهم آمد
  • به هر انديشه او نغز آمد
    از آن در آفرينش مغز آمد
  • نيابد هيچکس چون او دگر عز
    نباشد مثل او در دهر هرگز
  • حقيقت آدم آمد طفل راهت
    از آن پيوسته باشد در پناهت
  • که ايمهتر ازين زندان برون آي
    در امشب انبيا را رهنمون آي
  • براق آورد آنگه پيش احمد
    عنان او گرفته در کف خود
  • گذر ميکرد و ميشد تا رسيد او
    مقام انبيا در سدره ديد او
  • از و جبريل معظم دور افتاد
    محمد در ميان نور افتاد
  • چو نور ذات آمد در صفاتش
    حقيقت کشف شد اسرار ذاتش
  • چو ميم احمد آنجا محو آمد
    احد شد در ميانه اسم احمد
  • خطابي کرد با وي صاحب راز
    چرا در خويش ماندستي چنين باز
  • بگويم تا چه ميخواهي کنون تو
    که کردم در ميانه رهنمون تو