167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنائي
    که آتش در نيستان چون فتد آهنگ برخيزد
  • چه سان رسيم بمقصد که تا قدم زده ايم
    شکست آبله در خاک راه مي گريد
  • کر است ياد که در بارگاه رحمت عام
    صواب خنده کند يا گناه مي گريد
  • تحمل خجلت خفت نمي چيند درين محفل
    سپند ما چرا در اضطراب افتد که برخيزد
  • نهان در آستين ياس دارم چون سحر دستي
    غبار من دعاي مستجاب افتد که برخيزد
  • در پله موهومي ما کوه گرانست
    سنگي که ندارد بترازو شرر از خود
  • گر تا با بد در غم اسباب بميرد
    عالم همه راضيست باين درد سر از خود
  • سهل است گذشتن زهوسهاي دو عالم
    گر مرد رهي يکدو قدم در گذر از خود
  • در خلق گر انصاف شود آئينه دارت
    (بيدل) چو خودت کس ننمايد بتر از خود
  • گرفته است خيالت فضاي امکانرا
    چه مهر و ماه که بر بام و در نميتابد
  • چو اشک در گره خود چکيدني دارم
    دماغ آبله زين بيش بر نميتابد
  • آزادگان بگوشه دامن فشاندني
    چون دشت در غبار دوعالم نشسته اند
  • ما را همان بخاک ره عجز واگذار
    واماندگان در آبله دامن شکسته اند
  • فهم ناقص رمز قرآن محبت در نيافت
    ورنه يکسر ناله دل مد بسم الله بود
  • در غرورآباد نازش هستي امکان چه بافت
    هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود
  • هيچ کافر مبتلاي ناقبوليها مباد
    ياد اياميکه ما را در دل کس راه بود
  • جيب خجلت ميدرد نا قدردانيهاي درد
    چون سحر ما خنده دانستيم و در دل آه بود
  • در محيطي کاستقامت صيد دام موج بود
    گوهر بي طاقت ما محرم تمکين نشد
  • چون شمع هيچکس بزيانم نميکشد
    در خاک و خون بغير زبانم نميکشد
  • در پرده ترنگ پري خيز نغمه ايست
    دل جز بکوي شيشه گرانم نميکشد
  • وصل خوبان مغتنم گيريد کز اجزاء صبح
    در بر گل گريه دارد هر چه شبنم ميشود
  • غم انتظار سائل بمزاج فضل بار است
    لب احتياج مگشا که کريم در ندارد
  • از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو
    در زمين تيره دلان سايه مشترک نشود
  • زدريا بازگشت قطره گوهر در گره دارد
    نياز من زطوف جلوه او ناز مي آيد
  • زبان حيرت ديدار سخت موهوم است
    نفس در آينه گيريم تا سخن گويد