167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • يکي ذاتست در هر دو جهان بس
    ز يکتائي خود بيچون حقيقت
  • دهد آنرا که خواهد دوست توفيق
    بداند حاجت موري در اسرار
  • گهي در تحت و گاه اندر ثريا
    ز لطفش آب هر جائي روانست
  • بمانده واله و حيران و بي دل
    ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
  • از آن پيوسته او گوهر فشانست
    نموده صنع خود در پاره خاک
  • درونش عرش و فرش و هفت افلاک
    نهاده گنج معني در درونش
  • توئي باطن توئي ظاهر تعالي
    هزاران قرن عقل پير در تاخت
  • فتاد اندر پي گفت و شنيدت
    تو نوري در تمام آفرينش
  • توئي مغز و حقيقت جملگي پوست
    تو مغزي در درون جان جمله
  • از آن پيدائي و پنهان جمله
    از آن مغزي که دايم در دروني
  • از آني اول و آخر در اينجا
    جهان پر نام تو و زتو نشان نه
  • بتو بيننده عقل و تو عيان نه
    نهان از عقل و پيدا در وجودي
  • همه جانها توئي جاني نداري
    دوئي را نيست در نزديک تو راه
  • همه عالم طلسمند و تو گنجي
    دو عالم از تو پيدا و تو در جان
  • ترا در اندرون پرده ديده
    زهي از نور تو عالم منور
  • ز عکس ذات تو آدم مصور
    زهي در جان و دل بنموده ديدار
  • تو جوهر مي ندانم کز چه کاني
    تو ذاتي در صفاتي آشکاره
  • خروشي در نهاد آدم انداخت
    از اول آدمت اينجا طلب کرد
  • اگر زشت ار نکو در خاک خفتند
    ز چندان خلق کس آگه نگشتند
  • گهي پيدا شوي گاهي نهاني
    گهي پيدا شوي در رفعت خود
  • گهي پنهان شوي در قربت خود
    گهي پيدا شوي اندر صفاتت
  • گهي پنهان شوي در سوي ذاتت
    گهي پيدا شوي چون نور خورشيد
  • گهي پنهان شوي در عشق جاويد
    گهي پيدا شوي از عشق چون ماه
  • گهي پنهان شوي در هفت خرگاه
    ز پيدائي خود پنهان بماني
  • ز پنهاني خود يکسان بماني
    تو خورشيدي نهان در پرده آنجا
  • وصال خويشتن گم کرده آنجا
    دمي در کل دمي آدم نمائي
  • ز هر نقشي که ميخواهي نمائي
    تو جان جاني اي در جان حقيقت
  • همان در پرده ات پنهان حقيقت
    چه چيزي تو که ننمائي رخ خويش
  • همي گشتي بگرد کره خاک
    تو آن نوري که در خورشيدي اي جان
  • ز شرم خويش نادان مانده اينجا
    چو در وقت بهار آئي پديدار
  • ز رويت جوش گل غوغا نمايد
    گل از شوق تو خندان در بهارست
  • نديدم جز تو در کونين پيوست
    ز تو بيدارم و از خويش غافل
  • ندارم جز بسوي تو رهي من
    رهم بنماي تا در وصالت
  • توئي در عشق لطف و قهر بي شک
    همه از بود تست اي جوهر ذات
  • که رخ بنموده در جمله ذرات
    همه از عشق تو حيران و زارند
  • همه جائي و بي جائي تو در دل
    دل اينجا خانه ذات تو آمد
  • که در خويشش کني پنهان حقيقت
    تو مي خواهد ز تو هر دم بزاري
  • سزد گر کار او اينجا برآري
    تو مي خواهد ز تو در شادماني
  • که سير آمد دلش زين زندگاني
    تو مي خواهد ز تو در هر دو عالم
  • که بنمائي در انجامش تو ديدار
    تو مي خواهد ز تو اي ذات بي چون
  • که بيند ذاتت اي جان بي چه و چون
    چنان درمانده ام در حضرت تو
  • نباشم يکدم از ياد تو غافل
    تو در جاني هميشه حاضر اي دوست
  • که تا شد از وصال دوست آگاه
    کنون چون در يقينم راه دادي
  • که بنمائي مرا در عشق وصلت
    همان وصل تو ميخواهم من از تو
  • در اينجا با تو من همسايه باشم
    نه آخر سايه خود محو آري
  • چو نور جاوداني را تو داري
    دلم خون گشت در درياي اميد
  • ز دردم يکنفس آسايشم ده
    تو اميد مني در گاه و بيگاه
  • بلطف خويش بخشي جرم و عصيان
    چنان در دست نفسم باز مانده
  • ز لطف خود مگردان فرد ما را
    در آن دم کين دمم از جان برآيد
  • عجب در آتش مهر تو سوزان
    آلهي جان او گردان تو آزاد