167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • چو تو در ملک عالم پادشاهي
    چو درويشان چرا نان پاره خواهي
  • در اول چون بدادت صورت خويش
    صفات خويش آرد آخرت پيش
  • چو دارد اين چله در پاکي آنگاه
    سر خود سوي صبح آرد سحرگاه
  • بلي چون نور حق در جان درآيد
    تنت حالي برنگ جان برآيد
  • اگر تو کيميا سازي چنين ساز
    ولي اين کيميا در راه دين باز
  • چو نيست اين کيميا در عرش و کرسي
    ز جان خود طلب ديگر چه پرسي
  • اگر تا دور من ميزيستي او
    بمردي گر در اين نگريستي او
  • از آن يک چشمه خورشيد بلندست
    که بذل نور در گيتي فکندست
  • که تا در خلد حوران دل افروز
    بلحن عشق ميخوانند هر روز
  • چو شعر من همه توحيد پاکست
    اگر در خلد برخواني چه باکست
  • چو من از غيب روزي خواره باشم
    چرا در بند هر بيچاره باشم
  • منم وحشي صفت در گوشه بي کس
    ز عالم کاسه اي حمزه مرا بس
  • چو من محبوس اين پيروزه بامم
    به دنيا در يکي خانه تمامم
  • مرا ملکي که من دارم بسند است
    وگر در بايدم چيزي سپند است
  • چو راضي گشت آن کودک بدان کار
    دوان شد همچو سگ در ره به رفتار
  • بحمدالله که در دين بالغم من
    بدنيا از همه کس فارغم من
  • چنين گفتست روزي حق پرستي
    که او را بود در اسرار دستي
  • ترا چيزي که در هر دو جهانست
    به از بودش بسي نابود آنست
  • چو جان پاک من فردوس باشد
    مرا صد مشتري در قوس باشد
  • مرا در مغز دل درديست تنها
    کز او ميزايد اين چندين سخنها
  • ز چندين آدمي در هيچ جائي
    نمي بينم سر موئي وفائي
  • چو در من نيز يک ذره وفا نيست
    ز غيري اين وفا جستن روا نيست
  • چو من محرم نيم خود را زماني
    که باشد محرم من در جهاني
  • بگرد قال آخر چند گردي
    قدم در حال نه گر شير مردي
  • چو تو عمر عزيز خود بيکبار
    همه در گفت کردي کي کني کار
  • ترا سي سال بت گور و کفن بود
    که در راه خدايت راهزن بود
  • چو آن آفت بديد آن مرد در خويش
    برآمد جان از آن دلداده درويش
  • چو از سر حقيقت کور افتاد
    بزد يک نعره و در گور افتاد
  • بسي بت بود گوناگون شکستم
    کنون در پيش شعرم بت پرستم
  • بلائي کان مرا در گردن آمد
    يقين دانم که آن هم از من آمد
  • قلم را سر زدن دائم از آنست
    که او را در دهاني دو زبانست
  • همه در خون جان خويش بودم
    که تا بودم زيان خويش بودم
  • باميد بهي تا کم خبر بود
    همه عمرم بسر شد در بتر بود
  • جهان چون صحتم بستد مرض داد
    جواني برد و پيري در عوض داد
  • فرو رفتن در اين دريا يقين است
    ولي تا چون برآيم بيم اين است
  • همه عمرم در افسانه بسر شد
    که خواهد از پي عمري دگر شد
  • تهي دستم که کارم بر خلل ماند
    ز حيرت پاي جانم در وحل ماند
  • چو قوم موسي ام بر تيه مانده
    هم از تعطيل در تشبيه مانده
  • چو نتوان شرح کردن سرگذشتم
    نفس در کام بردم گنگ گشتم
  • گر از تو يک دعائي پاک آيد
    مرا صد نور از آن در خاک آيد
  • کنون از اهل دل در خلوت خاص
    دعاي خويش مي خواهم باخلاص
  • اگر ماتم زده باشي در اين کار
    ترا نوحه گري باشد سزاوار
  • در اين دريا نه خاموشي نه گفتار
    نه ساکن آمدن لايق نه رفتار
  • يکي اعرابي آمد پيش مهتر
    کنار خويش محکم بسته در بر
  • که بر هر عاصئي کو در جهانست
    خدا صد بار مشفق تر از آنست
  • پيمبر گفت بس مفسد زني بود
    که در دين همچو گل تر دامني بود
  • کشيد آبي بسگ داد و خدايش
    گرامي کرد در هر دو سرايش
  • خودي ضيع است بيخود شو بهمت
    که تا در بيخودي برسي برفعت
  • چو در کار خدا چون و چرا نيست
    اميد از حق بريدن پس روا نيست
  • ز جرم و ناکسي من گذر کن
    بفضلت در من ناکس نظر کن