167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • من خون خواره خوني چون نکردم
    چرا جز در ميان خون نگردم
  • دلي دارم ز درد خويش خسته
    به بيت الحزن در بر خويش بسته
  • دگر گويم اگر يابم رهي باز
    ورگرنه ميکشم در جانم اين راز
  • ز عشق آن سمن بر گشت آگاه
    نهاد آنگاه از آنجا پاي در راه
  • بصد دل عاشق است او بر غلامي
    در افتادست چون مرغي بدامي
  • اگر صد شعر گويد پر معاني
    بر او مي فرستد در نهاني
  • چو القصه به شهر خويش شد باز
    ز خواهر در نهان ميداشت اين راز
  • نهاده بود در درچي باعزام
    سرش بسته که نتوان کرد سرباز
  • در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
    فرو بست از گچ و از خشت راهش
  • بدين زاري بدين درد و بدين سوز
    که هرگز در جهان بودست يک روز
  • سرانگشت در خون ميزد آن ماه
    بسي اشعار خود بنوشت آنگاه
  • چو در گرمابه ديواري نماندش
    ز خون هم نيز بسياري نماندش
  • نصيب عشقم اين آمد ز درگاه
    که در دوزخ کنندش زنده ناگاه
  • که تا در دوزخ اسراري که دارد
    ميان سوز و آتش چون نگارد
  • بآتش خواستم جانم که سوزد
    چون در جاني تو نتوانم که سوزد
  • ازاين آتش که من دارم در اين سوز
    نمايم هفت دوزخ را که چون سوز
  • از اين اشکم دو گيتي را تمامت
    گلي در آب کردم تا قيامت
  • پدر در پيش وي کرد اين روايت
    ز افلاطون يوناني حکايت
  • فلاطون آنکه استاد جهان بود
    مگر در ابتدا عزمش چنان بود
  • به پنجه سال شد در گوشه ي گم
    ز قشر بيضه و از موي مردم
  • بدل يک روز گفت اي دل بينديش
    که اکسيري کني در جوهر خويش
  • کنون گر عاقلي اي کيمياساز
    دو عالم در ره اين کيميا باز
  • دو پانصد سال در اسرار ميبود
    دلش مشغول درد کار ميبود
  • زمستان داروئي بوديش در پيش
    که ماليدي زسر تا پاي بر خويش
  • چو آن دارو بخوردي در همه حال
    نبايستي طعامش تا بشش سال
  • جوابش داد پير حکمت انديش
    که چنداني مرا خوابست در پيش
  • چو گشت از گفت وگويش در پريشان
    بکوهي برشد و بگريخت از ايشان
  • که او ميگفت با مردي قباپوش
    برو ترک قبا کن در فنا کوش
  • که اين ساعت تو در عين بلائي
    که از سر تا قدم جمله قبائي
  • همه پشتي همه رو گرد در راه
    همه رؤيت همه ديده شو آنگاه
  • همه ديده همه دل شو بيکبار
    همه دل درد شو اي مرد در کار
  • ولي مي دان که عين درد آنست
    که هرگز در دو عالم کس ندانست
  • اگر از پاي تا سر درد گردي
    حريم وصل را در خورد گردي
  • مگر يوسف در آئينه نگه کرد
    بسي تحسين آن روي چو مه کرد
  • چو هم در خود نظر کردن نبودش
    ز عشق خويش خون خوردن نبودش
  • چون آن آئينه در عين غلط ماند
    ز نقش دايره بيرون خط ماند
  • اگر صد قرن در خلوت نشيني
    که تا تو روي خود بيني نبيني
  • چو ممکن نيست روي خويش ديدن
    بجز آيينه اي در پيش ديدن
  • که گر يک ذره در خود پيچ يابي
    همي آن عکس را هم هيچ يابي
  • تو داري آنچه ميجوئي در آفاق
    تو گم شو تا بيابي همچو عشاق
  • بدو گفتند آخر مي چه گوئي
    گرفته در بر او را مي چه جويي
  • چو دائم محو باشي در آلهي
    ز تو خواهند اما تو نخواهي
  • چنان گم شو که ديگر تا تواني
    نيابي خويش را در زندگاني
  • ميان خانه در شيخ نکو رأي
    بفکرت ايستاده بود بر جاي
  • چنان در زر وجودش گشت خاموش
    که شد سي ساله احوالش فراموش
  • وگر در جان ابن ادهم آيد
    دلش سلطان هر دو عالم آيد
  • چو جان در خويشتن آن نور يابد
    دو گيتي را ز هستي دور يابد
  • چو در صحن بهشت آيد باخلاص
    خطابش آيد اين از حضرت خاص
  • لباس خود در او پوشيد آن روز
    که من جاندارم او شاه دل افروز
  • همه ملک جهان داري مسلم
    همه در دست اين ميبايدت هم