نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
الهي نامه عطار
من خون خواره خوني چون نکردم
چرا جز
در
ميان خون نگردم
دلي دارم ز درد خويش خسته
به بيت الحزن
در
بر خويش بسته
دگر گويم اگر يابم رهي باز
ورگرنه ميکشم
در
جانم اين راز
ز عشق آن سمن بر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پاي
در
راه
بصد دل عاشق است او بر غلامي
در
افتادست چون مرغي بدامي
اگر صد شعر گويد پر معاني
بر او مي فرستد
در
نهاني
چو القصه به شهر خويش شد باز
ز خواهر
در
نهان ميداشت اين راز
نهاده بود
در
درچي باعزام
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
در
آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از گچ و از خشت راهش
بدين زاري بدين درد و بدين سوز
که هرگز
در
جهان بودست يک روز
سرانگشت
در
خون ميزد آن ماه
بسي اشعار خود بنوشت آنگاه
چو
در
گرمابه ديواري نماندش
ز خون هم نيز بسياري نماندش
نصيب عشقم اين آمد ز درگاه
که
در
دوزخ کنندش زنده ناگاه
که تا
در
دوزخ اسراري که دارد
ميان سوز و آتش چون نگارد
بآتش خواستم جانم که سوزد
چون
در
جاني تو نتوانم که سوزد
ازاين آتش که من دارم
در
اين سوز
نمايم هفت دوزخ را که چون سوز
از اين اشکم دو گيتي را تمامت
گلي
در
آب کردم تا قيامت
پدر
در
پيش وي کرد اين روايت
ز افلاطون يوناني حکايت
فلاطون آنکه استاد جهان بود
مگر
در
ابتدا عزمش چنان بود
به پنجه سال شد
در
گوشه ي گم
ز قشر بيضه و از موي مردم
بدل يک روز گفت اي دل بينديش
که اکسيري کني
در
جوهر خويش
کنون گر عاقلي اي کيمياساز
دو عالم
در
ره اين کيميا باز
دو پانصد سال
در
اسرار ميبود
دلش مشغول درد کار ميبود
زمستان داروئي بوديش
در
پيش
که ماليدي زسر تا پاي بر خويش
چو آن دارو بخوردي
در
همه حال
نبايستي طعامش تا بشش سال
جوابش داد پير حکمت انديش
که چنداني مرا خوابست
در
پيش
چو گشت از گفت وگويش
در
پريشان
بکوهي برشد و بگريخت از ايشان
که او ميگفت با مردي قباپوش
برو ترک قبا کن
در
فنا کوش
که اين ساعت تو
در
عين بلائي
که از سر تا قدم جمله قبائي
همه پشتي همه رو گرد
در
راه
همه رؤيت همه ديده شو آنگاه
همه ديده همه دل شو بيکبار
همه دل درد شو اي مرد
در
کار
ولي مي دان که عين درد آنست
که هرگز
در
دو عالم کس ندانست
اگر از پاي تا سر درد گردي
حريم وصل را
در
خورد گردي
مگر يوسف
در
آئينه نگه کرد
بسي تحسين آن روي چو مه کرد
چو هم
در
خود نظر کردن نبودش
ز عشق خويش خون خوردن نبودش
چون آن آئينه
در
عين غلط ماند
ز نقش دايره بيرون خط ماند
اگر صد قرن
در
خلوت نشيني
که تا تو روي خود بيني نبيني
چو ممکن نيست روي خويش ديدن
بجز آيينه اي
در
پيش ديدن
که گر يک ذره
در
خود پيچ يابي
همي آن عکس را هم هيچ يابي
تو داري آنچه ميجوئي
در
آفاق
تو گم شو تا بيابي همچو عشاق
بدو گفتند آخر مي چه گوئي
گرفته
در
بر او را مي چه جويي
چو دائم محو باشي
در
آلهي
ز تو خواهند اما تو نخواهي
چنان گم شو که ديگر تا تواني
نيابي خويش را
در
زندگاني
ميان خانه
در
شيخ نکو رأي
بفکرت ايستاده بود بر جاي
چنان
در
زر وجودش گشت خاموش
که شد سي ساله احوالش فراموش
وگر
در
جان ابن ادهم آيد
دلش سلطان هر دو عالم آيد
چو جان
در
خويشتن آن نور يابد
دو گيتي را ز هستي دور يابد
چو
در
صحن بهشت آيد باخلاص
خطابش آيد اين از حضرت خاص
لباس خود
در
او پوشيد آن روز
که من جاندارم او شاه دل افروز
همه ملک جهان داري مسلم
همه
در
دست اين ميبايدت هم
صفحه قبل
1
...
1749
1750
1751
1752
1753
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن