نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
الهي نامه عطار
چو سرمستي ربابي داشت
در
بر
من از وي چون ربابي دست بر سر
بزخم زخمه
در
راهي که او راست
مخالف را بقولي کرد رگ راست
مخالف راست گر نبود بعالم
در
آن پرده بسازد زير بابم
چو بشنودم از آن سرکش سرودي
ز چشمش ساختم
در
پرده رودي
چنان عشقش مرا بيخويش آورد
که صد ساله غمم
در
پيش آورد
در
اين ميدان بدان سرگشت چوگانش
نخواهم برد گوئي از زنخدانش
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نورا ز غم
در
ناله انداخت
چو زلف دلربايش حلقه ور شد
بهر يک حلقه صد جان
در
کمر شد
سوادي يافت مردم نرگس او
از آن شد معتکف
در
مجلس او
چو تير غمزه او کارگر شد
ز سهمش رمح و زوپين
در
کمر شد
صدف را ديد و آن
در
يتيمش
بدندان باز ماند از نعت سيمش
جهان زير نگين دارد لب او
فلک
در
زير زين سي کوکب او
غم تير قد او هر زماني
مرا
در
زه کشد همچون کماني
کنون اي دايه برخيز و روان شو
ميان اين دو دلبر
در
ميان شو
برو اين قصه با او
در
ميان نه
اساس عشق اين دو مهربان نه
بگو اين راز و گر او خشم گيرد
بصد جانش دلم
در
چشم گيرد
چرا اين نيم جان
در
تو نبازم
که من بي تو ز صد جان بي نيازم
غم عشق تو
در
جان مي نهم من
به کفر زلفت ايمان مي دهم من
بهر انگشت
در
گيرم چراغي
ترا ميجويم از هر دشت و باغي
نهنگ عشق
در
حالش زبون کرد
کنار و دامنش درياي خون کرد
ترا ناديده درجان چون نشستي
دلم برخاست تا
در
خون نشستي
چو تو
در
جان من پنهاني آخر
چرا تشنه به خون جاني آخر
چو صبحم دم مده اي ماه
در
ميغ
مکش چون آفتاب از سرکشي تيغ
که از تو او بسي عاشق تر افتاد
که از گرمي او آتش
در
افتاد
روان ميگفت شعر و ميفرستاد
چنين
در
شعر گفتن گشت استاد
نيارد گشت کس
در
پيرامن من
که باشي تو که گيري دامن من
مرا
در
سينه کاري اوفتادست
وليکن از تو آن کارم گشادست
ترا اين بس نباشد
در
زمانه
که تو اين کار را باشي بهانه
بآخر دختر عاشق
در
آن سوز
بزاري شعر مي گفتي شب و روز
مگر ميگشت روزي
در
چمن ها
خوشي مي خواند اين اشعار تنها
مگر حارث از آن سو
در
چمن بود
بگوش حارث آمد آن سخن زود
برادر را چنان
در
تهمت افکند
که بر خواهر نظر بي حرمت افکند
درآمد پيش آن صف حارث آنگاه
جهاني پر سپاه آورد
در
راه
در
آن صف بود دختر روي بسته
سلاحي داشت اسبي بر نشسته
به پيش صف درآمد همچو کوهي
وز او افتاد
در
هر دل شکوهي
من آن شاهم که فرزينم سپهر است
پياده
در
رکابم ماه و مهر است
چو بگشايم کمند از روي فتراک
چود باد آرم عدو را روي
در
خاک
نهادش پس نهان شد
در
ميانه
کسش نشناخت از خلق زمانه
چو آن بت روي
در
کنجي نهان شد
سپاه خصم چون دريا روان شد
چو حارث را مدد
در
حال دريافت
سپاه حارث و حارث ظفر يافت
هزيمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار
در
راه
چو زاغ شب درآمد زان دلارام
دل دختر چو مرغي بود
در
دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که
در
يک چشم زخمش نيز جان سوخت
چنين آورد
در
نظم آن سمن بوي
تو بشنو قصه گنگ سخن گوي
سري کز سروري تاج کبار است
سر پيکان
در
آن سر بر چه کار است
سري کان سر نه خاک اين درآيد
بجان و سر که آن سر
در
سر آيد
کسي کز زخم خذلان کينه ور گشت
اگر برگشت از قهر تو
در
گشت
چه افتادت که افتادي بخون
در
ز من زين غم نبيني سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز
در
بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
از اين آتش که
در
جانم رسيدست
بسي باران به مژگانم رسيدست
صفحه قبل
1
...
1748
1749
1750
1751
1752
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن