167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • دگر گفتيم يک ساعت در اين راه
    نينديشيم يک ذره جز الله
  • بآخر پاي چون در ره نهاديم
    بذات العرق با خضر اوفتاديم
  • بجان ما چو اين خاطر درآمد
    ز پس در هاتفي آخر درآمد
  • چو پخته گردي اي بي روي و بي راه
    بديشان در رسانيمت همانگاه
  • چه وزن آرد در اين ره خون مردان
    که اينجا آسيا بر خونست گردان
  • گروهي در ره او ديده بازند
    گروهي جان محنت ديده بازند
  • که چنداني که دل دل رشک بيش است
    بچشم عاشقان در اشک بيش است
  • خطاب آيد مرايشان را هم اکنون
    سوي دوزخ بريد آغشته در خون
  • مدام اين سه هزاران سال افزون
    همي گريند و ميگريند در خون
  • که از چه رشگ آيد در جهانت
    جوابي راست خواهم اين زمانت
  • دلم از رشگ سنگت مي بنالد
    که او رخ در کف پاي تو مالد
  • مگر يک روز مجنون با نشاطي
    نشسته بود در پيش رباطي
  • مگر در خواب مي بينم من اکنون
    نشسته پيش هم ليلي و مجنون
  • بهم اين هر دو را هرگز که ديدست
    خدايا در جهان اين عز که ديدست
  • که تا هر نيک و هر بد در نبازي
    نباشي عاشقي الا مجازي
  • ز رحمش گر گنه بودي جهاني
    ز خاطر محو گشتي در زماني
  • ز جاه او بلندي مانده در چاه
    چه ميگويم جهت گم گشت از آن جاه
  • ز خشمش رفته آتش با دل تنگ
    وليکن چشم پر نم در دل سنگ
  • ز جودش بحر و کان تشوير خورده
    گهر در صلب بحر و کان فسرده
  • ز لطفش برگ گل دريوزه کرده
    وليک از شرم او در زير پرده
  • ز خلقش مشک در دنيا دميده
    ز دنيا نيز بر عقبي رسيده
  • امير پاک دين را يک پسر بود
    که درخوبي بعالم در سمر بود
  • يکي دختر در ايوان بود نيزش
    که چون جان بود شيرين و عزيزش
  • شکر از لعل او طعمي دگر داشت
    که لعلش نوش دارو در شکر داشت
  • پدر پيوسته دل در کار او داشت
    بدلداري بسي تيمار او داشت
  • بسي زير و زبر آمد چو افلاک
    که تا پاي و سرش افکند در خاک
  • بعدل و داد کردن در جهان تافت
    جهان از وي دم نوشيروان يافت
  • بخوبي در جهان اعجوبه اي بود
    غم عشقش عجب منصوبه اي بود
  • چو دو ابروش پيوسته به آمد
    کمان بود اول آنگه در زه آمد
  • غنيمي چرب چشم او از آن بود
    که با بادام نقدش در ميان بود
  • ز دندانش توان کردن روايت
    که در يک ميم دارد سي دو آيت
  • چو يوسف بود گوئي در نکوئي
    خود از گوي زنخدانش چه گوئي
  • ز گويش تا بکي بيهوش باشم
    چو در گوي آمدم خاموش باشم
  • به پيش قصر باغي بود عالي
    بهشت نقد او را در حوالي
  • چنان آمد که طفلي مانده در خون
    گل سرخ از قماط سبز بيرون
  • صبا همچون زليخا در دويده
    چو يوسف گل از او دامن دريده
  • بيکره ارغوان آغشته در خون
    به خون ريز آمده بر خويش بيرون
  • سر لاله چو در پاي اوفتاده
    کلاهش را کمر جاي اوفتاده
  • فکنده در چمن مرغان خروشي
    به صحرا زان خروش افتاده جوشي
  • چو جوزا در کمر دست غلامان
    ببالا هر يکي سروي خرامان
  • ستاده صف زده ترکان سرکش
    بخدمت کرده هر يک دست در کش
  • ز بيداري بختش فتنه در خواب
    ز بيم خشمش آتش چشم پرآب
  • مگر بر بام آمد دختر کعب
    شکوه جشن در چشم آمدش صعب
  • چو روي و عارض بکتاش ديد او
    چو سروي در قبا بالاش ديد او
  • بساقي پيش شاه استاده بر جاي
    سر زلف دراز افکنده در پاي
  • ز مستي روي چون گلنار کرده
    مژه در چشم عاشق خار کرده
  • چنان آن آتشش در جان اثر کرد
    که آن آتش تنش را بي خبر کرد
  • چنان از يک نظر در دام او شد
    که شب خواب و بروز آرام او شد
  • ز بس آتش که در جان وي افتاد
    چو مست از جام مي بي خود بيفتاد
  • درون پرده دختر دايه اي داشت
    که در حيلت گري سرمايه اي داشت