167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • در اين مجلس نياري جمع مردن
    مگر دل سوخته چون شمع مردن
  • شهش گفتا که اي طرار ره زن
    ترا مي بيند اينجا چشم در من
  • که بنشيني ميان خاک در راه
    دوالک بازي آموزي تو با شاه
  • در اين منزل که کس نه دل نه جان يافت
    کمال از پاکبازي ميتوان يافت
  • بصحرا رفت شيخ مهنه ناگاه
    گروهي گرم رو را ديد در راه
  • که ميرفتند بر يک شيوه يک جاي
    ازار پاي چرمين کرده در پاي
  • امير جمله اهل قمار است
    که او در پيشه خود مرد کار است
  • زبان بگشاد مجنون گفت اي ماه
    نه آبم ماند در عشق تو نه چاه
  • من اين نيز از براي آن نهادم
    که در صحرا بسي مي اوفتادم
  • اگر در عشق صادق بوده اي تو
    بدين سوزن چه لايق بوده اي تو
  • کمي تو از درخت گل در اين کار
    که سالي بر اميدگل کشد خار
  • ز ليلي خار در پايت شکسته
    به از صد گل ز غيري دسته بسته
  • نمي بينم ز حرصت رفته آرام
    بيارام اي چو مرغ افتاده در دام
  • بنام آن بس قوي حيوان هلوعست
    که او پيوسته در خوردن ولوعست
  • چو خالي کرد حالي هفت صحرا
    در آشامد بيکدم هفت دريا
  • چگونه ذره آتش سرافراز
    چو در هيزم رسد از پس شود باز
  • وگر يک جو حرامت در ميانست
    بهر يک جو عذابي جاودانست
  • هزار و هشتصد سالست اي پاک
    که تا من مرده ام افتاده در خاک
  • که چون بر سر نداري عيسي پاک
    بسي بيني عذاب خصم در خاک
  • نداني تو که تا در سيم کوشي
    به غفلت عمر زرين ميفروشي
  • مکن زر جمع چون سيماب در تاب
    که خواهي گشت ناپيدا چو سيماب
  • از آن زر بيشتر در زير خاکست
    که از وي بيشتر مردم هلاکست
  • زري کان سنگ در کوه کمر داشت
    بخيل از سنگ آن زر سخت تر داشت
  • ولي کشته شدن در پاي پيلان
    به از نان خوردن از دست بخيلان
  • مشو با اهل دنيا در ستيزه
    که مردار است و مشتي کرم ريزه
  • بيک ره اهل دنيا و رياست
    چو کرمانند در عين نجاست
  • زر و سيم و قبول و کار و بارت
    نبايد در دم آخر بکارت
  • ولي هرکس که دنياجوي باشد
    هميشه در طلب چون گوي باشد
  • شرف دارد بر آن کس کو شب و روز
    ز تف آتش حرص است در سوز
  • چنين گفتست عباسه که دنيا
    چو مرداري است در گلخن بمعني
  • پلنگان چونکه خوردند و رميدند
    سگان خيلي و گرگان در رسيدند
  • چو ماند استخوان بي کبابي
    در او تابد به گرمي آفتابي
  • از او اندک قدر چربي برآيد
    بسي مور از همه سويي در آيد
  • جعل آن عامل مال است در کار
    وليکن آن همه مور اهل بازار
  • که او معموري دنيا گزيند
    که تا در مسند دنيا نشيند
  • چو از حق بازمي دارد ترا مال
    پس آن بهتر که نبود در همه حال
  • ترا چون عشق دنيا راه زن شد
    کجا در دين تواني بت شکن شد
  • چو روزت صبح گرداند بزودي
    که تو در عشقبازي با که بودي
  • بخوبي در همه عالم مثل بود
    سر خوبان نقاش ازل بود
  • ز بحر شعر صوت رود هر دم
    خروش بحر و رود افتاده در هم
  • در آن غوغا ز مستي شد سواره
    براند از باره دروازه باره
  • در آن دخمه چراغي چند ميسوخت
    دل آتش پرستان مي برافروخت
  • ز مستي پاي از سر مي ندانست
    ره بام از ره در مي ندانست
  • شبي در صحبتش بگذاشت تا روز
    خوشي لب بر لبش ميداشت تا روز
  • همه شب منتظر صد ماه پيکر
    نشسته تا کي آيد شاه از در
  • همه ارکان دولت در رسيدند
    ز دور آن اسب شهزاده بديدند
  • پسر را ديد با آن مرده بر تخت
    بدلداري کشيده در برش سخت
  • چو خسرو با سپاه او را چنان ديد
    تو گفتي آتشي در قعر جان ديد
  • پسر چون پاره اي با خويش آمد
    شهش با لشکري در پيش آيد
  • گرفته مرده اي را تنگ در بر
    ستاده بر سر او شاه و لشگر