167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • که گاه آن لوح بنگارد در آغاز
    گهي آن نقش کلي بسترد باز
  • در اين نظاره بود او روزگاري
    بجز اثبات و محوش نيست کاري
  • دل آن بهتر کز آن در بند نبود
    که آن هم بيش روزي چند نبود
  • اگر چه ذوق دنيا بي شما راست
    وليکن در بقا چون آن نگار است
  • سر مردان عالم مصطفي بود
    ببين تا در ره دنيا کجا بود
  • چو اندر ملک درويشي سر افراخت
    قباي مسکنت را در بر انداخت
  • چو پيش آمد ابوبکر و عمر نيز
    پيمبر خواند زهرا را به در نيز
  • بدو گفتا جهازت هر چه داري
    چنان خواهم که در پيش من آري
  • يکي چادر و ليکن هفت پاره
    همه بنهاد و آمد در نظاره
  • اسامه گفت من آن کاسه آنگاه
    گرفتم در کف و برداشتم راه
  • فلک کوژ است از سر تا به پايش
    نيابي راستي در هيچ جايش
  • فلک بر خون مردان چرخ زن شد
    ز دلوش حلق مردان در رسن شد
  • فلک را قصد جان تو از آنست
    که با تو پاي گاوش در ميانست
  • زمين بر گاو مانده دشمن تست
    که دائم گاو او در خرمن تست
  • گوي گاوي در او گوئي بر اين گاو
    فلک چوگان که يابد يک نفس داو
  • نکوکاري نکردي اي نگونکار
    که در بازو کني شيري از اين کار
  • تويي اي شصت ساله تيره حالي
    که اين شش روزه کردت در جوالي
  • چه گر امروز پير ناتواني
    ولي در گور طفل آن جهاني
  • مراگويد ندارم بوس تو دوست
    که پنبه در دهان مرده نيکوست
  • اگر داري سرت درگل چه شوئي
    سرت در گل نخواهد ريخت گوئي
  • اگر در شرک ميري واي برتو
    که خون گريند سرتا پاي بر تو
  • کسي عمري درايمان ره سپرده
    در آخر چون بود کافر بمرده
  • چون بود آن شيخ سالي شصت و هفتاد
    ز بعد آن مگر در نزع افتاد
  • چنين گفت او که من شوريده ايمان
    نخواهم در بر جمعي مسلمان
  • نه چندان عقبه در پيش است آنجا
    که هرگز راه انديش است آنجا
  • از آن وادي که در وي بيم جانست
    اگر خونين شود جان جاي آنست
  • چه دريائيست اين در جان پديدار
    نه سر پيدا و نه پايان پديدار
  • هزاران جان اگر خون شد در اين راه
    ولي زان جمله جاني نيست آگاه
  • که ميداند که هر دل چون چراغي
    چه سودا مي پزد در هر دماغي
  • يکي گفت اي امام آن جهاني
    چرا پشتت دو تا شد در جواني
  • بدو گفتم که شيخا اين چه حالست
    زبان بگشاد کايمان در زوالست
  • به پنجه سال در خون گشته ام من
    کنون از تيغ مرگ آغشته ام من
  • خطاب آمد که تو مردود مائي
    تو زين در دور شو ما را نشاني
  • چراغي را که بادي در ربودست
    همان انگار کو هرگز نبودست
  • ترا گر نيز کار افتد بزودي
    در اين معني نه کمتر از جهودي
  • يکي پير معمر بود در شام
    که او توريت ميخواندي بهنگام
  • چو پيش مسجد پيغمبر آمد
    انس ناگاه از راهي در آمد
  • چنان پنداشت آن مرد معمر
    که صديق است در پيشان پيمبر
  • عمر گفتش که اين گريه نه زانست
    که با تو هيچ خرده در ميانست
  • نه چندان ريختش از ديده باران
    که ابر از ديده ريزد در بهاران
  • زو اشوقاه و واويلاه آن روز
    ز سر در ماتمي نو گشت جان سوز
  • علي الجمله چو آخر سوز کم شد
    در آمد عقل ودل را زور کم شد
  • علي گفتا که يارد شد بر او
    که شد يکبارگي بسته در او
  • همه ياران در آن اندوه و محنت
    شدند آخر بر خاتون جنت
  • کسي آندر بزد بانگي بر آمد
    که ما را روز رفت و شب در آمد
  • که ميکوبد در چون من اسيري
    نشسته بر سر کهنه حصيري
  • که ميکوبد در چون من حزيني
    گشاده مرگ بر جانم کميني
  • پدر بگشاد مهر از حقه لعل
    در افشان گشت و کرد اين قصه را نقل
  • که آب برگ شاخي در فلان جاي
    اگر جمع آري و مالي تو بر پاي
  • در انگشتش يکي انگشتري بود
    که نقدش بيشتر از مشتري بود