167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • چو شه در ملک پير زال نگريست
    بسي از ملک خود بر خويش بگريست
  • بآخر يافت مشتي ملک از آن زال
    بدادش بدره اي و رفت در حال
  • چو جو جو در حسابست اي توانگر
    ز ملک زال ملکي نيست برتر
  • اگر چه روستم صاحب کمالي است
    ولي در آرزوي ملک زالي است
  • در اين عالم کمال امکان ندارد
    که گر ما هست جز نقصان ندارد
  • در اول ميفزايد تا دو هفته
    دو هفته نيز ميگردد نهفته
  • چو ملک اين جهان ناپايدار است
    ترا در بيقراري چون قرار است
  • مگر ميرفت شيخي کار ديده
    بره در ديد طاقي بر کشيده
  • بسنجر گفت غزالي که اي شاه
    برون نيست از دو حال تو در اين راه
  • از او آثار در عالم نبيني
    کم از هيچي بود آن هم نبيني
  • سپه ميراند هر سوئي شتابان
    که تا صيدي بيابد در بيابان
  • در منه ميکشيد و آه ميکرد
    ميان خار خود را راه ميکرد
  • شهش گفتا که ماندم در شکي من
    تو يک محمود باشي و يکي من
  • چه خواهي کرد ملکي در جهاني
    که نتواني که خوش باشي زماني
  • کشيده رزمه کرباس در بند
    بدو گفت اين همه کرباس تا چند
  • جوابش داد گازر کاي شهنشاه
    ترا کرباس ده گز بس در اين راه
  • چو اين بشنيد گريان گشت از او شاه
    غريبي خشت زن را ديد در راه
  • بنه رگ راست تا اين گوژ رفتار
    نگرداند ترا در تو گرفتار
  • همه سر گشته ميگردند در سوز
    از اين خانه بدان خانه شب و روز
  • چو ميبينند کان جز دامشان نيست
    دمي در خانه اي آرامشان نيست
  • اگرچه شاه عالي ذات گردند
    ولي در خانه اي هم مات گردند
  • نبودش در همه عالم نظيري
    که بودش از همه عالم گزيري
  • چو در وي بنگرم دلشاد گردم
    ز دست ترک غم آزاد گردم
  • و گر دلشاد باشم نيز از بخت
    چو در وي بنگرم غمگين شوم سخت
  • يکي تاج مرصع بر سر او
    بغلطاقي معرق در بر او
  • چو آيند و روند اينجاي پيوست
    نشستن در رباطي چون دهد دست
  • ترا هم نيز جان خواهان درآيند
    وز اين کهنه رباطت در ربايند
  • در اين کهنه رباط آسودنت چيست
    نه زينجائي تو اينجا بودنت چيست
  • چو ابراهيم آن بشنيد در گشت
    چو گوئي زين سخت زير و زبر گشت
  • چو تخمي در دلم کشتي نهاني
    کنون آبي بده اي زندگاني
  • سلامي گفت شاه او را در آن دشت
    عليکش گفت آن درويش و بگذشت
  • که در صد شهر و ده افزون رسيدم
    بهر مسجد گدايان نيز ديدم
  • نديدم چون تو در عالم گدائي
    که خالي نيست از ظلم تو جائي
  • که تازان پي پياز آن زن زال
    بنستاني تو چيزي در همه حال
  • گدا در راه او چون پادشاه است
    شه دنيا گداي خاک راه است
  • براي يک درم در مانده باشد
    ولي دست از جهان افشانده باشد
  • چرا چيزي دهي از پيشگاهم
    که در حالم بسوزد مي نخواهم
  • که گر در ملک کردي حرص پيشه
    نکردي خلق ذکر او هميشه
  • چو سلطان ميشود از فقر مذکور
    تواني شد تو هم در فقر مشهور
  • بره در پيشش آمد پير زالي
    عصايي چون الف قدي چو دالي
  • يکي انبان بگردن در نهاده
    به سوي آسيا مي شد پياده
  • نهاد آن پير زن انبانش در پيش
    چو بادي شد روان يکرانش از پيش
  • چو پيشي يافت اسب شاه از آن زال
    زبان بگشاد و شه را گفت در حال
  • اگر فردا بسي مرکب بتازي
    تو هم در گرد من نرسي چه سازي
  • مکن امروز اين تعجيل اي شاه
    که تا فردا به هم باشيم در راه
  • و گرنه اوفتادي در ندامت
    که هرگز بر نخيزي تا قيامت
  • زبيده را ز هارون يک پسر بود
    که در خلوت ز عالم بيخبر بود
  • براي او خري مصري بياراست
    غلام و خادمي ده کرد در خواست
  • قضا را ديد تابوتي که ناگاه
    گروهي خلق ميبردند در راه
  • پسر گفتش چنين کاريم در پيش
    چرا جانم نترسد سخت بر خويش