نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
الهي نامه عطار
ترا از شکر منعم نيست چاره
چو
در
حق تو نعمت بر دوامست
دمي بي شکر حق بودن حرامست
و گر نفس تو
در
شکرست کاهل
دلت
در
کار خود درويش باشد
نکوزان سود کرد و بد زيان کرد
ترا نقدي که
در
درياي جانست
اگر موجي زند از جنس آنست
اگر از ابر بارد بر تو آتش
تو ميبايد که باشي
در
ميان خوش
که چون
در
وقت جان دادن خوش آئي
بمعني گرمتر از آتش آئي
و گر نه عمر تاوان ميدهي تو
اگر خونت زند
در
قهر او جوش
دهاني داشت همچون گل ز خنده
چو بلبل جوش
در
عالم فکنده
يکي پرسيد از او کاي مرد درگاه
چنين گرم از چه ميتازي تو
در
راه
چنين گفت او که
در
ميدان عالم
سواري را بخواهم کرد يک دم
خلاصي باشدت کلي
در
اين راه
که افتاده شوي و پست گردي
فغان ميکرد و پيش راه بگرفت
در
آمد پس عنان شاه بگرفت
ز درد دست مرد دست کوتاه
بصد زاري فرو افتاد
در
راه
يکي پرسيد کان مظلومت اي شاه
چو آن وقتت عنان بگرفت
در
راه
چو چندين دست بينم
در
عنانم
کجا دستم دهد کين اسب رانم
چو افتادن
در
اين ره سود مرد است
بيفتد هر که اينجا اهل درد است
بلندي چون
در
اين ره پست گيرند
عنان پادشه بي دست گيرند
کسي بايد بخون
در
گشته بسيار
که تا باشد ز افتادن خبردار
کسي کاندر ميان ناز باشد
کجا بر جانش آن
در
باز باشد
تو کار افتادگي هرگز چه داني
کسي بايد مرا افتاد
در
کار
نيابي سر کار افتادگي باز
کسي کو
در
ميان ناز مانده است
اياز دلستان را ديد يک روز
بسوخت از پاي تافرقش
در
آن سوز
ميان خاک راه افتاده بودي
نمک
در
پيش خود بنهاده بودي
جوابش داد عاشق گفت اي شاه
تو بر تختي و من افتاده
در
راه
مرا عشقي است از وي جاودانه
که دائم ميزند
در
جان زبانه
که عاشق هيچ بر جاني نلرزد
که
در
چشمش جوي جاني نيرزد
شهش گفتا که حجت گوي عاشق
ترا ديدم نه اي
در
عشق لايق
چنين گفت او که من کي زهره دارم
که عشق آن صنم
در
خاطر آرم
چنين گفت او که جانم پر خروش است
تو ميداني ز چيست از
در
گوش است
هواي عشق آن بت را نيم کس
که عشق
در
گوش او مرا بس
گدا گفتش چنين
در
اي جهاندار
ز بحر عشق ميآيد پديدار
شهش گفتا
در
اين بحر اي جوانمرد
چگونه عزم غواصي توان کرد
در
اين دريا نداني گشت غواص
که اين را مفردي بايد باخلاص
دو عالم را بر افکنده بيکبار
فرو رفته
در
اين دريا نگونسار
نفس بگرفته دست از جان بشسته
گهر
در
قعر دريا باز جسته
ببين اينک که
در
گوش اياس است
که او حلقه بگوشي حق شناس است
گدا گفتش که به زين کن تفکر
تو هرگز کي بدست آورده اي
در
که اين
در
زان تو آنگاه بودي
که اندر گوش شاهنشاه بودي
اگر شاه جهان بودي وفا کوش
شهستي نه غلامش حلقه
در
گوش
خوش اندر رفته عاشق تا بعيوق
فکنده حلقه اي
در
گوش معشوق
اگر عاشق توئي چندان مزن جوش
تو ميبايد که باشي حلقه
در
گوش
ز خجلت شاه گوئي غرق خون شد
فرود آمد ز تخت و
در
درون شد
من آن انگشتري خواهم باخلاص
که
در
ملکت سليمان گشت از آن خاص
گر آن انگشتري
در
دستم آيد
فلک با اين بلندي پستم آيد
چنين ملکي چنان ني هم تواني
که
در
باقي کني چون هست فاني
و گر
در
ملک ظالم بوده باشي
روا دار مظالم بوده باشي
جهاني خصم
در
پي کرده باشي
که تا يک گرده روزي خورده باشي
جهان را پادشاهاني که بودند
که سر
در
گنبد گردنده سودند
در
آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
اگر کوهست گردد عهن منفوش
مگر محمود ميشد
در
شکاري
جدا ماند او ز لشکر بر کناري
صفحه قبل
1
...
1740
1741
1742
1743
1744
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن