167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • ترا از شکر منعم نيست چاره
    چو در حق تو نعمت بر دوامست
  • دمي بي شکر حق بودن حرامست
    و گر نفس تو در شکرست کاهل
  • دلت در کار خود درويش باشد
    نکوزان سود کرد و بد زيان کرد
  • ترا نقدي که در درياي جانست
    اگر موجي زند از جنس آنست
  • اگر از ابر بارد بر تو آتش
    تو ميبايد که باشي در ميان خوش
  • که چون در وقت جان دادن خوش آئي
    بمعني گرمتر از آتش آئي
  • و گر نه عمر تاوان ميدهي تو
    اگر خونت زند در قهر او جوش
  • دهاني داشت همچون گل ز خنده
    چو بلبل جوش در عالم فکنده
  • يکي پرسيد از او کاي مرد درگاه
    چنين گرم از چه ميتازي تو در راه
  • چنين گفت او که در ميدان عالم
    سواري را بخواهم کرد يک دم
  • خلاصي باشدت کلي در اين راه
    که افتاده شوي و پست گردي
  • فغان ميکرد و پيش راه بگرفت
    در آمد پس عنان شاه بگرفت
  • ز درد دست مرد دست کوتاه
    بصد زاري فرو افتاد در راه
  • يکي پرسيد کان مظلومت اي شاه
    چو آن وقتت عنان بگرفت در راه
  • چو چندين دست بينم در عنانم
    کجا دستم دهد کين اسب رانم
  • چو افتادن در اين ره سود مرد است
    بيفتد هر که اينجا اهل درد است
  • بلندي چون در اين ره پست گيرند
    عنان پادشه بي دست گيرند
  • کسي بايد بخون در گشته بسيار
    که تا باشد ز افتادن خبردار
  • کسي کاندر ميان ناز باشد
    کجا بر جانش آن در باز باشد
  • تو کار افتادگي هرگز چه داني
    کسي بايد مرا افتاد در کار
  • نيابي سر کار افتادگي باز
    کسي کو در ميان ناز مانده است
  • اياز دلستان را ديد يک روز
    بسوخت از پاي تافرقش در آن سوز
  • ميان خاک راه افتاده بودي
    نمک در پيش خود بنهاده بودي
  • جوابش داد عاشق گفت اي شاه
    تو بر تختي و من افتاده در راه
  • مرا عشقي است از وي جاودانه
    که دائم ميزند در جان زبانه
  • که عاشق هيچ بر جاني نلرزد
    که در چشمش جوي جاني نيرزد
  • شهش گفتا که حجت گوي عاشق
    ترا ديدم نه اي در عشق لايق
  • چنين گفت او که من کي زهره دارم
    که عشق آن صنم در خاطر آرم
  • چنين گفت او که جانم پر خروش است
    تو ميداني ز چيست از در گوش است
  • هواي عشق آن بت را نيم کس
    که عشق در گوش او مرا بس
  • گدا گفتش چنين در اي جهاندار
    ز بحر عشق ميآيد پديدار
  • شهش گفتا در اين بحر اي جوانمرد
    چگونه عزم غواصي توان کرد
  • در اين دريا نداني گشت غواص
    که اين را مفردي بايد باخلاص
  • دو عالم را بر افکنده بيکبار
    فرو رفته در اين دريا نگونسار
  • نفس بگرفته دست از جان بشسته
    گهر در قعر دريا باز جسته
  • ببين اينک که در گوش اياس است
    که او حلقه بگوشي حق شناس است
  • گدا گفتش که به زين کن تفکر
    تو هرگز کي بدست آورده اي در
  • که اين در زان تو آنگاه بودي
    که اندر گوش شاهنشاه بودي
  • اگر شاه جهان بودي وفا کوش
    شهستي نه غلامش حلقه در گوش
  • خوش اندر رفته عاشق تا بعيوق
    فکنده حلقه اي در گوش معشوق
  • اگر عاشق توئي چندان مزن جوش
    تو ميبايد که باشي حلقه در گوش
  • ز خجلت شاه گوئي غرق خون شد
    فرود آمد ز تخت و در درون شد
  • من آن انگشتري خواهم باخلاص
    که در ملکت سليمان گشت از آن خاص
  • گر آن انگشتري در دستم آيد
    فلک با اين بلندي پستم آيد
  • چنين ملکي چنان ني هم تواني
    که در باقي کني چون هست فاني
  • و گر در ملک ظالم بوده باشي
    روا دار مظالم بوده باشي
  • جهاني خصم در پي کرده باشي
    که تا يک گرده روزي خورده باشي
  • جهان را پادشاهاني که بودند
    که سر در گنبد گردنده سودند
  • در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
    اگر کوهست گردد عهن منفوش
  • مگر محمود ميشد در شکاري
    جدا ماند او ز لشکر بر کناري