167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • ببين تا چون بپروردش در اين راه
    چگونه اوفکندش خوار ناگاه
  • کسي را در دو عالم هر که خواهي
    وقوفي نيست بر سر الهي
  • وگر در چار طبعي هيچ شک نيست
    که کژ طبع آمدي وز چار يک نيست
  • بدين دريا در آي و سرنگون آي
    هم از طبع و هم از علت بروي آي
  • جهان را رخش گردونست در زين
    که خورشيد است بروي زين زرين
  • ولي تا تو توئي در خويش مانده
    نخواهي بود جز دل ريش مانده
  • که تا تو خويش را بر کار بيني
    اگر در خرقه اي زنار بيني
  • که شد عمري که من در بند آنم
    که از من صدقه اي برسد بدرويش
  • وجودت با عدم در هم سرشتست
    که اين يک دوزخ و آن يک بهشتست
  • دلي همچون الف با قد چون دال
    بدو گفتا که در عين هلاکي
  • بر آيد کشته معشوق نامش
    شود در پرده همدم همنفس را
  • پيمبر چون سخن بشنيد از مرد
    در آن فکرت عمر را گفت از درد
  • حکايت درويش و آرزوي طوفان
    يکي پرسيد از آن گستاخ در گاه
  • چه چيز است آرزوي تو در اين راه
    چنين گفت او که طوفانيم بايد
  • که خلق اين جهان را در ربايد
    نماند از وجود خلق آثار
  • شود فاني ديار و دير و ديار
    که تا اين خلق در پندار مشغول
  • همان بهتر که اين عالم ندارند
    بدو گفتند اگر طوفان در آيد
  • تن خود را بدريائي در انداز
    که تا از هستي خود رسته گردي
  • چو بهر کار ميزر بر ميان زد
    ميان آب آتش در جهان زد
  • چنان در کار آن برنا زبون گشت
    که عقل پير او عين جنون گشت
  • بسوي مصر بردش آن جوان زود
    يکي نخاس خانه در ميان بود
  • اگر در عاشقي صادق نباشي
    تو جز بر خويشتن عاشق نباشي
  • که يک تن داد دادم در زمانه
    دگر بودند مشتي بي سلامت
  • که ميکردند در عشقم ملامت
    زني پيش من آمد گفت يک روز
  • نباشد چون تو عاجز در جهان کس
    که روي آنست کز عشق چنان روي
  • يکيست اين هر دو با هم در گرفتست
    سخن از عشق و ز دل بيم جانست
  • نزد دم تا که آهن در فکندند
    بسختي چند دندانش بکندند
  • روا داري که در خونم نشاني
    سخن از دل مگو ديگر تو داني
  • منم در مملکت بيش از تو صد بار
    پس آنگه شاه گفت آن نازنين را
  • نميداري روا گفت آن خود هم
    چو خود بيني در اين مذهب روانيست
  • چرا در راستي خود را نمائي
    حکايت درشتي و نرمي گليم
  • چو زر القصه پيش آورد درويش
    نهادش پس گليم آن مرد در پيش
  • بزد يک نعره و گفت اي يگانه
    مرا بنشان در اين صندوقخانه
  • که من در جوهر خود چون سفالم
    ز صندوقت بگردد بو که حالم
  • چو در ظلمت گذاري زندگاني
    چو حيواني تو چون آن مي نداني
  • همه اعضاي خود در بند دين کن
    اگر خود را چنان خواهي چنين کن
  • چو مردت مي نه بينم در هدايت
    ز کافر مردنت ترسم بغايت
  • چرا چون مار مي پيچي سر از راه
    چو حق با تو بود در هر مقامي
  • بر او ديد ساقي را نشسته
    مهستي دل در آن مهروي بسته
  • که در بر گيرمت من بر لب کشت
    گر امشب بايدم دوک کسان رشت
  • بدل گفت او اگر امشب به تندي
    در اين خيمه روم با تيغ هندي
  • نمانده زهره اين هر دو بر جاي
    شوم در خون اين دو بي سرو پاي
  • ستاده بود ساقي نيز بر جاي
    قدح در دست و چشم افکنده بر پاي
  • مهستي چون شنيد آن بيت از شاه
    بيفتاد از کنارش چنگ در راه
  • چو برگي لرزه افتادش بر اندام
    برفت از هوش و عقلش ماند در دام
  • بدان ماند که آن شب در چنان کار
    نهفته بوده اي از من خبردار
  • و گر بکشي مرا در تن درستي
    نجاتي باشدم از دست هستي
  • اگر در شکر کوشي هر چه خواهي
    بيابي نقد از جود آلهي
  • هزار و چار و صد پيل است در بند
    شهش گفتا که خود را ياد دارم
  • که يک بزمي نيامد در شمارم
    کنون گر تا بعرشم کار و بار است