167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • عزيزا هر دمي کز دل بر آري
    که آن در ذکر حق حاصل نداري
  • حکيمش گفت يک حمام خواهم
    در او يک ساعتي آرام خواهم
  • تو بيخويشي اگر با خويش آئي
    ز خيل پس روان در پيش آئي
  • يکي مرغي است اندر کوهپايه
    که در سالي نهد چل روز خايه
  • چو بنهد بيضه در چل روز بسيار
    شود از چشم مردم ناپديدار
  • در آيد زود مادرشان بپرواز
    نشيند بر سر کوهي سر افراز
  • عجايت در دلت بيش از شما راست
    تو تا اگه شوي بسيار کار است
  • که تا آن هر بدي را در ره راز
    جهاني نيکوئي يا بي عوض باز
  • که هر حکمت که از پيشان روانست
    تو نشناسي و در خورد تو آنست
  • سحرگاهي بزرگي در مناجات
    زبان بگشاد و گفت اي قائم الذات
  • چنين گفت او که آوازي شنيدم
    که در دعوي ترا کذاب ديدم
  • کسي کو در رضا عين کمالست
    چو راضيست او رضا جستن محالست
  • چنين گفتست شعبي مرد درگاه
    که شخصي صعوه اي بگرفت در راه
  • يکي در دست تو گويم وليکن
    دوم چون بر پرم بر شاخ ايمن
  • بگفت اين و روان شد تا سر کوه
    بدو گفت اي ز بدبختي در اندوه
  • دل آن مرد خونين شد ز غيرت
    گرفت انگشت در دندان ز حيرت
  • دو مثقالم نباشد گوشت امروز
    چهل مثقال دو در شب افروز
  • بگفت اين و بپريد از سر کوه
    بماند آن مرد در افسوس و اندوه
  • بدو گفتا چرا شادي چنين تو
    که از شادي نگنجي در زمين تو
  • جوابش داد آن زنبور کاي مور
    چرا نبود ز شادي در دلم شور
  • بزاري مي کشيدش خوار در راه
    زبان برداشته مي گفت آنگاه
  • چو گام از حد خود بيرون نهادي
    بناداني قدم در خون نهادي
  • چو يک جو خلق را آن زور بازوست
    که وزن کوه قافش در ترازوست
  • رداي مصطفي بگرفت ناگاه
    که با من نه زماني پاي در راه
  • که يارب گر در اين کار پرستار
    مقصر آمدم ناکرده انگار
  • در اين موضع ز جان و تن چه خيزد
    ز رعنايان تر دامن چه خيزد
  • ز جرم خويشتن در قهر ماند
    ز حاجت خواستن بي بهر ماند
  • تو مردي ناجوانمردي شب و روز
    اگر مردي جوانمردي در آموز
  • اگر آن پيشگه مي بايدت زود
    در اين ره خاک ره مي بايدت بود
  • مگر بهلول مشتي خاک برداشت
    بشد و ان خفيه در پيش نظر داشت
  • بره در بود مجنوني نشسته
    که مي رفتند قومي يک دو رسته
  • ز رعنائي و کبر و نخوت و جاه
    چو کبکان مي خراميدند در راه
  • کشيد از ننگ سر در جيب آنگاه
    که تا زان غافلان خالي شد آن راه
  • چرا چون روي رعنايان بديدي
    شدي آشفته و سر در کشيدي
  • چنين گفت او که سر را در کشيدم
    ز بس باد بروت آنجا که ديدم
  • همي چون گند رعنايان شنيدم
    شدم بي طاقت و سر در کشيدم
  • پدر بگشاد راهش در هدايت
    به پيش او فرو گفت اين حکايت
  • سکندر در کتابي ديد يک روز
    که هست آب حيات آبي دل افروز
  • کشيد آن سرمه و چشمش چنان شد
    که عرش و فرش در حالش عيان شد
  • چو شد عاجز در آن تاريکي راه
    بمانده هم سپه حيران و هم شاه
  • پديد آمد قوي يک پاره يا قوت
    که در وي خيره شد آن مرد مبهوت
  • سکندر خويشتن را چون چنان ديد
    در آن قولنج مرگ خود عيان ديد
  • چنين ملکي که کردي تو در اوزيست
    ببين تا اين زمان بنياد بر چيست
  • اگر تو راه دان آن نباشي
    در آن بينش بجز شيطان نباشي
  • يکي کشتي شکست و هفتصد تن
    در آب افتاد و باقي ماند يک زن
  • چو بنهاد آن زن آشفته دل بار
    فرو افتاد در دريا نگونسار
  • خطاب آمد بباد و موج و ماهي
    که او طفلي است در حفظ آلهي
  • چو بالا بر کشيد و راه دان شد
    مگر يک روز در راهي روان شد
  • چو ميلي در کشيد از سرمه پاک
    بيک ره عرش و کرسي ديد و افلاک
  • چو ميلي نيز در چشم دگر کرد
    بگنج جمله عالم نظر کرد