نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
خسرو و شيرين نظامي
منم چون مرغ
در
دامي گرفته
دري
در
بسته و بامي گرفته
تو
در
خرگاه و من
در
خانه تنگ
ترا روزي بهشت آمد مرا سنگ
هنوزم
در
دل از خوبي طربهاست
هنوزم
در
سر از شوخي شغب هاست
به نازي روم را
در
جستجويم
به بوئي باختن
در
گفتگويم
جهاني ناز دارم صد جهان شرم
دري
در
خشم دارم صد
در
آزرم
ز خوش نقلي که مي
در
جام ريزم
شکر
در
دامن بادام ريزم
صدف چون بر گشايد کامراکام
کند
در
وام از آن دندان
در
فام
بس اين اسب جفا بر من دواندن
گهم
در
خاک و گه
در
خون نشاندن
مثالي داد مه را
در
سواري
براتي مشک و
در
پرده داري
چو نوبت داشت
در
خدمت نمودن
برون زد نوبتي
در
دل ربودن
به شب بازي فلک را
در
نگيري
به افسون ماه را
در
بر نگيري
در
ناسفته را گر سفت بايد
سخن
در
گوش دريا گفت بايد
نخواهم آب و آتش
در
هم افتد
کز ايشان فتنه ها
در
عالم افتد
چو شد
در
نامها نامم شکسته
در
بي نام و ننگان باد بسته
ز
در
بستن رقيبم رسته باشد
خزينه به که او
در
بسته باشد
ز قند من سمرها
در
جهانست
در
قصرم سمرقندي از آنست
خردمندي که
در
جنگي نهد پاي
بماند آشتي را
در
ميان جاي
در
انديش ار چه کبکت نازنين است
که شاهيني و شاهي
در
کمين است
هم آخر
در
کنار پستم افتي
به دست آئي و هم
در
دستم افتي
نخواهي کاريم
در
خانه خويش
مبارک باد گيرم راه
در
پيش
کسي
در
دل چو دريا کينه دارد
که دندان چون صدف
در
سينه دارد
ترا با من دم خوش
در
نگيرد
به قنديل يخ آتش
در
نگيرد
ره آنکس راست
در
کاشانه تو
که دوزد چشم خود
در
خانه تو
من اينک مانده ام
در
آتش تيز
تو
در
من بين و عبرت گير و بگريز
برو کز هيچ روئي
در
نگنجي
اگر موئي که موئي
در
نگنجي
به هر نقشي که
در
فردوس پاکست
به هر حرفي که
در
منشور خاکست
همه کس
در
در
آب پاک يابد
کسي کو خاک جويد خاک يابد
مگر ماه و زن از يک فن
در
آيند
که چون دربندي از روزن
در
آيند
به افسونها
در
آن تابنده مهتاب
ملک را برده بود آن لحظه
در
خواب
مي کافور بو
در
جام ريزيم
وز اين دريا
در
آن زورق گريزيم
در
اين گردک نشسته خسرو چين
در
آن ديگر فتاده شور شيرين
همان نغمه دماغش
در
جرس داشت
که موسيقار عيسي
در
نفس داشت
ملک بر هر دو جان انداز کرده
در
گنج و
در
دل باز کرده
نوا بازي کنان
در
پرده تنگ
غزل گيسوکشان
در
دامن چنگ
جگر
در
تاب و دل
در
موج خونست
گر آري رحمتي وقتش کنونست
مگر ماه آمد از روزن
در
افتاد
که شب را روشني
در
منظر افتاد
حديث بي زباني بر زبان آر
ميان
در
بسته اي را
در
ميان آر
بهاري مشگبو ديدم
در
آن باغ
به چنگ زاغ و
در
خون چنگ آن زاغ
پري را هم دل ديوانه جويد
در
آبادي نه
در
ويرانه جويد
نگنجد آسمان
در
خانه من
دو عالم
در
يکي ويرانه من
زنم چندان زمين را بوس
در
بوس
که بخشايش برآرد کوس
در
کوس
چو مشعل سر
در
آوردم بدين
در
نهادم جان خود چون شمع بر سر
نوا را پرده عشاق آراست
در
افکند اين غزل را
در
ره راست
نوائي بر کشيد از سينه تنگ
به چنگي داد کاين
در
ساز
در
چنگ
نکيسا
در
ترنم جادوي ساخت
پس آنگه اين غزل
در
راهوي ساخت
در
آن حضرت که نام زر سفالست
چو من مس
در
حساب آيد محالست
نصيب من ز تو
در
جمله هستي
سلامي بود و آن
در
نيز بستي
در
آمد
در
زمان شاپور هشيار
گرفتش دست و گفتا جانگه دار
لبش با
در
به غواصي
در
آمد
سر زلفش به رقاصي بر آمد
گه آوردي فروزان شمع
در
پيش
درو ديدي و
در
حال دل خويش
همه ره موکب خوبان چون شهد
عماري
در
عماري مهد
در
مهد
شه از مستي
در
آن ساعت چنان بود
که
در
چشم آسمانش ريسمان بود
سر اول به گل چيدن
در
آمد
چون گل زان رخ به خنديدن
در
آمد
پس آنگه عشق را آوازه
در
داد
صلاي ميوهاي تازه
در
داد
چکيده آب گل
در
سيمگون جام
شکر بگداخته
در
مغز بادام
شبان روزي دگر خفتند مدهوش
بنفشه
در
بر و نرگس
در
آغوش
چو آمد دولت شاپور
در
کار
در
آن دولت عمارت کرد بسيار
چو خسرو
در
بنفشه ياسمن يافت
ز پيري
در
جواني ياس من يافت
نفس
در
آتش آري دم بگيرد
و گر آتش
در
آب آري بميرد
يکي گفتا بدان ماند که
در
خواب
در
اندازد کسي خود را به غرقاب
عروسي
در
کنارش خوب چون ماه
بدو
در
يافته ديوانگي راه
مکن تا
در
غمت نايد درازي
چو زاهد ممسکي
در
خرقه بازي
چو بر دانا گشادي حيله را
در
چو غوک مارکش
در
سر کني سر
مکن شوخي وفاداري
در
آموز
ز موش دام
در
زاغ دهن دوز
شکنج کار چون
در
هم نشيند
بميرد هر که
در
ماتم نشيند
ز قلعه زنگيي
در
ماه مي ديد
چو مه
در
قلعه شد زنگي بخنديد
چو مهد شاه
در
گنبد نهادند
بزرگان روي
در
روي ايستادند
ز مردم باز جست آن گنج را
در
که قفل آن کليدش نيست
در
بر
چو شاهنشه
در
آن صورت نظر کرد
سياست
در
دل و جانش اثر کرد
در
آن شهر آدمي باشد بهر باب
توئي زان آدمي يک شخص
در
خواب
و زان ديدن که حيرت حاصلش بود
دلش
در
چشم و چشمش
در
دلش بود
و گر سنگي دهن
در
کاس من زد
دري شد چون که
در
الماس من زد
چنين مهدي که ماهش
در
نقابست
ز مه بگذر سخن
در
آفتابست
ز گوران تک ربودم
در
دويدن
گرو بردم ز مرغان
در
پريدن
به دريا ماند موج نيل رنگش
که
در
دل بود هم
در
هم نهنگش
ز تيغ تنگ چشمان حصاري
قدر خان را
در
آن
در
تنگباري
در
آمد راوي و بر خواند چون
در
ثنائي کان بساز از گنج شد پر
اگر بيني
در
آن ده کار و کشتي
مرا
در
هر سخن بيني بهشتي
نفير کوس گفتي تا دو ماهست
که را
در
دل که شه
در
کوچگاهست
ليلي و مجنون نظامي
در
خانه دين به پنج بنياد
بستي
در
صد هزار بيداد
کيوان علم سياه بر دوش
در
بندگي تو حلقه
در
گوش
هرچ آن نظري
در
او توان بست
پوشيده خزينه اي
در
آن هست
گر
در
افق است و گر
در
اعلاست
هرجا که رود به سوي بالاست
بنگر که ز حقه تفکر
در
مرسله که مي کشي
در
در
زخم چو صاعقه است قتال
بر هر که فتاد سوخت
در
حال
در
شعر مپيچ و
در
فن او
چون اکذب اوست احسن او
چون پيله ببند خانه را
در
تا
در
شبخواب خوش نهي سر
او هست پديد
در
سه هم کار
وان هر سه
در
اوست ناپديدار
يا رخت خود از ميانه بربند
يا
در
به رخ زمانه
در
بند
در
مي طلبيد و
در
نمي يافت
وز درطلبي عنان نمي تافت
هر نيک و بدي که
در
شمارست
چون
در
نگري صلاح کارست
عشق آمد و جام خام
در
داد
جامي به دو خوي رام
در
داد
مي گشت به گرد کوي و بازار
در
ديده سرشک و
در
دل آزار
در
وقت شدن هزار برداشت
چون آمد خار
در
گذر داشت
من
در
خرم و تو
در
فروشي
بفروش متاع اگر به هوشي
چون شيفتگي و مستيم هست
در
شيفته دل مجوي و
در
مست
مي گفت گرفته حلقه
در
بر
کامروز منم چو حلقه بر
در
چون طالع خويشتن کمان گير
در
سجده کمان و
در
وفا تير
تا
در
من و
در
تو سکه اي هست
اين سکه بد رها کن از دست
خنده که نه
در
مقام خويش است
در
خورد هزار گريه بيش است
صفحه قبل
1
...
172
173
174
175
176
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن