نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
الهي نامه عطار
ملازم باش اين
در
را که ناگاه
بقرب خويشتن خاصت کند شاه
شبي برفي عظيم افتاد
در
راه
سرا پرده زده سلطان ملکشاه
قبائي از نمد افکنده
در
بر
ز ميخ خيمه بالش خاک بستر
همه شب لالکا
در
پاي مانده
ز دست برف بر يک جاي مانده
چو چشم نيستي
در
کارت آيد
شکر زهرت شود گل خارت آيد
کسي کو بي گريبان بي سر آيد
کجا هرگز کلاهش
در
خور آيد
اگر تو برگ سر عشق داري
به بي برگي تو دايم سر
در
آري
يکي پرسيد از شبلي که
در
راه
که بودت بدرقه اول بدرگاه
چو ديدي روي خود
در
آب روشن
گمان بردي سگي ديگر معين
ز خود فاني شدم کارم برآمد
سگي
در
راهم اول رهبر آمد
از آن موسي ز حق آن پايگه يافت
که از گهواره
در
تابوت ره يافت
بآخر چون ز خواب خوش
در
آمد
ز شرم شاه چون آتش بر آمد
در
آن ساعت که تو بيخويش بودي
ز هر وصفت که گويم بيش بودي
در
آن ساعت که ديدم جان فزايت
نبودي تو که من بودم بجايست
قمر گفتا که من
در
عشق خورشيد
جهان پر نور خواهم کرد جاويد
تو تا هستي خود
در
پيش داري
بلاي جاودان با خويش داري
ز چرک شرکت آنگه دل بگيرد
که دل
در
بيخودي منزل بگيرد
شبي
در
خواب ديد آن مرد بيدار
که ناگه بايزيد آمد پديدار
بدين زودي فراموشت شد اي پير
که آوردي تو شرک آخر
در
آن شير
چو تو از شرک درد از شير ديدي
خطي
در
دفتر وحدت کشيدي
تو وقتي
در
حقيقت بالغ آئي
که پاک از شير خوردن فارغ آئي
مگر مي رفت ابراهيم ادهم
براهي
در
دو کس را ديد با هم
چو ابراهيم اين بشنود
در
حال
چو مرغي مي زد از دهشت پر و بال
گه از خود رفت و گه با خويش آمد
ز مردانش يکي
در
پيش آمد
اگر خواهي کمال حال مردان
فنا شو
در
بقاي حال مردان
که هر طفلي که
در
خردي بمرد او
ره اين چار چيز آسان سپرد او
ترا پس اين همه
در
پيش از آنست
شب و روزت بلاي خويش از آنست
ولي گر جام خواهي تا بداني
بمير از خويشتن
در
زندگاني
شنيدم جام جم اي مرد هشيار
که
در
گيتي نمائي بود بسيار
پدر را گفت تا
در
کايناتم
بصد دل طالب آب حياتم
بدو گفتند اينجا هست مردي
که
در
دين نيست او را هم نبردي
بر او رفت و کرد آنگه سلامش
جوابي داد
در
خورد مقامش
کنون اين را امل خوانند اي شاه
ترا چون بندگان افکنده
در
راه
جهان جان ترا بس جاوداني
تو چه
در
بند اين جان و جهاني
توئي
در
سد خود يأجوج و مأجوج
که طوق گردنت بنديست چون عوج
و گر موئي خيانت کرده باشي
بکوهي آتشين
در
پرده باشي
ترا چندين بلا
در
پيش آخر
چه مي خواهي بگو از خويش آخر
که باران مي نيايد آشکارا
دعائي کن ز حق
در
خواه ما را
ز غيب الغيب چون فرمان بدادند
زبان
در
پيش پيغمبر گشادند
از آن گه باز مي گرئيم از آن گاه
ز قوم امتت کايشان
در
اين راه
ندانند وز پنداري که دارند
در
آن پندار عمري مي گذارند
اگر بودي غم دينت زماني
نبودي هر دمت
در
دين زياني
بکن کاري که اينجا مرد کاري
که آنجا چون روي
در
زير باري
فزون از صد هزارش بود املاک
فزون از صد هزارش نقد
در
خاک
چو با خود کرد اين انديشه ناگاه
در
آمد زود عزرائيل جان خواه
زبان بگشاد و زاري کرد آغاز
که عمري صرف کردم
در
تک و تاز
کجا بشنود عزرائيل اين راز
کشيدش عاقبت چون شمع
در
گاز
که من شرکت کنم با او
در
آن کار
بريزم زنده اي را خون چنان زار
چنين گفتست آن داننده پاک
که هر کو
در
مقامر خانه خاک
بتوبه گر چه
در
پيش صف آيد
ولي چشم شده کي با کف آيد
صفحه قبل
1
...
1737
1738
1739
1740
1741
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن