167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • چو در حق پير محو مطلق آمد
    بعينه کار او کار حق آمد
  • حسن در بصره استاد جهان بود
    يکي همسايه گبرش ناتوان بود
  • بنام آن گبر شمعون بود در جمع
    همه سر پيش آتش داشت چون شمع
  • چو بيماري او از حد برون شد
    حسن را درد او در دل فزون شد
  • بدل گفتا ببايد رفت امروز
    عيادت کرد و پرسيدش در آن سوز
  • شد القصه حسن نزديک شمعون
    ميان خاک ديدش خفته در خون
  • سيه گشته ز دود آتشش روي
    نه جامه در برش پاکيزه نه موي
  • در آن آتش که يک ذره وفا نيست
    از او بوي وفا جستن روا نيست
  • ولي من کز دل و جان حق پرستم
    در آتش مي نهم اين لحظه دستم
  • که تا آگه شوي تو اي گنهکار
    که جز حق نيست در عالم نگهدار
  • در اين معرض که جان بر لب رسيدست
    دل تاريک را صبحي دميدست
  • که حق عفوم کند بي هيچ آزار
    دهد در جنتم تشريف ديدار
  • چو خط بستد حسن را گفت اي پير
    چو جانم در ربايد ترک تقدير
  • نهادند آن خطش در دست آنگاه
    نشستند آن جماعت تا شبانگاه
  • ز عز پادشاهي تاج بر سر
    ز تشريف آلهي حله در بر
  • حسن گفتش که هان چوني در اين دار
    چنين گفت او چه مي پرسي ببين کار
  • حسن گفتا چو چشمم گشت بيدار
    خطم در دست بود و دل بي آزار
  • نشسته بود کيخسرو چو جمشيد
    نهاده جام جم در پيش خورشيد
  • نماند از نيک و بد چيزي نهانش
    که ني در جام جم مي شد عيانش
  • طلب بودش که جام جم ببيند
    همه عالم دمي در هم ببيند
  • اگر چه جمله عالم را همي ديد
    ولي در جام جام جم نمي ديد
  • بسي زير و زبر آمد در آن راز
    حجابي مي نشد از پيش او باز
  • بآخر گشت نقشي آشکارا
    که در ما کي تواني ديد ما را
  • چو ما فاني شديم از خويشتن پاک
    که بيند نقش ما در عالم خاک
  • همه چيزي بما زان مي توان ديد
    که ممکن نيست ما را در ميان ديد
  • وجود ما اگر يک ذره بودي
    هنوز آن ذره در خود غره بودي
  • اگر از خويش مي جوئي خبر تو
    بمير از خود مکن در خود نظر تو
  • چو آمد چشم را مرگ تو در گوش
    بمرگت گشت پيش از تو سيه پوش
  • حصاري از فنا بايد در اين کوي
    وگرنه بر تو زخم آيد ز هر سوي
  • يقينش شد که ملکش جز فنا نيست
    که در دنيا بقا را هم بقا نيست
  • که تو با ما يخي در آفتابي
    و يا کف گلي بر روي آبي
  • چو بي کشتي تو در دريا نشستي
    بگويد با تو دريا آنچه هستي
  • که از من در دو عالم من نماندست
    وجودم يک سر سوزن نماندست
  • برون رفتم از آنجا صبحگاهي
    کنون در پيش دارم سخت راهي
  • چو شد القصه شبلي تا حرمگاه
    يکي را ديد پست افتاده در راه
  • من آن نازک تن تازه جوانم
    که ديدي در فلان جائي چنانم
  • مرا با صد هزاران ناز و اعزاز
    به پيش خويش خواند و کرد در باز
  • از آن مي سوزم و زان مي گدازم
    که موئي در نمي گنجد چه سازم
  • تو خود در پيش چشم خود نشستي
    ز پيش چشم خود برخيز و رستي
  • يکي شوريده اي مي شد سحرگاه
    سر خاک بزرگي ديد در راه
  • چنين مرد قوي جان عزيزش
    نمي بينم در اين ره هيچ چيزش
  • جهاني را که چندين ضر و نفعست
    ببين تا چند در وي خفض و رفعست
  • به بيداري و گر يچ بر پيچ
    چو در خوابي جهاني هيچ بر هيچ
  • طريقت چيست نقد جان فکندن
    که خود را در غلط نتوان فکندن
  • چو چشمت نيست دائم در غلط باش
    که نقشت راهزن آمد ز نقاش
  • همه کس را چو در خوردست معشوق
    بکلي کي رسد هرگز بمخلوق
  • نباشد آگهي در خورد ما را
    ز شوق او بماند درد ما را
  • پس آن بهتر که هرگز ندهدت دست
    که تا در سوز او باشي تو پيوست
  • يکي ديوانه اي کو بود در بند
    بلب مي گفت رازي با خداوند
  • از اينجا رخت سوي لامکان کش
    براق صدر را در زير ران کش