نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
الهي نامه عطار
ز من اين جمله دعوي بود دعوي
کنون چون ذره اي
در
تافت معني
تو مي بايد که کل برخيزي از پيش
به هر دم مي درافزائي تو
در
خويش
بر اين
در
گر بخواهي اوفتادن
سرافرازيت از اين خواهد گشادن
بر اين
در
گر بيفتي چون خرابي
چنان خيزي که گردي آفتابي
يکي را گفت اين مرده که بودست
که ناگه شير مرگش
در
ربودست
بديشان گفت آن مجنون که برنا
اگر چه بود
در
کشتي توانا
و ليکن مي ندانست آن جگرسوز
که ناگه با که شد
در
کشتي امروز
که آنجا زيستن جان دادن آمد
به آمد جمله
در
فتادن آمد
چو چاره نيست ز افتادن کسي را
بدين دريا
در
افتادن کسي را
تو گر اينجا نيفتي جان نداري
که
در
برخاستن ايمان نداري
نبايد هيچ عاقل را جهاني
که بر مردم سر آيد
در
زماني
نخواهداو رحم هرگز دگر بار
که گردد باز
در
ظلمت گرفتار
چنان کان طفل آيد
در
جهاني
نخواهد با شکم رفتن زماني
اگر قلبت نخواهد برد ره پيش
چگونه ره بري
در
قالب خويش
وليکن گر تواني همچو مردان
ز جامه
در
گذر جان را بگردان
حبيبش گفت اي استاد مطلق
بدان اين يافتم من
در
ره حق
بگو تا کيست عارف گفت آنست
که گر
در
پيش او هر دو جهانست
کنون امروز مي گوئي چنين تو
تناقض مينهي
در
راه دين تو
ولي چون آن همه پيوسته بيني
بدو نيکش همه
در
بسته بيني
ز عکس صورتش ديوار حمام
همه رقاص گشته از
در
و بام
دلش چون ماهئي بر تابه افتاد
وز آن آتش
در
آن گرمابه افتاد
شهش گفتا چو رويت
در
نظر بود
ز يک يک بند تو دل بي خبر بود
چو معشوق تو با تو
در
حضور است
اگر آهي کني از کار دور است
يکي قلاش را
در
پيش ره ديد
ز سر تا پاي او غرق گنه ديد
در
آن سختي نمي کرد آه قلاش
که مي خنديد و خوش مي گفت اي کاش
نه آهي کرده نه اشکي فشانده
منم
در
کار تو حيران بمانده
مرا آگاه کن تا سر اين چيست
که
در
محنت چنين خوشدل توان زيست
چو من مي ديدمش استاده
در
راه
نبودم آن زمان از درد آگاه
بدل مي گفت اي پير سيه روز
از اين قلاش راه دين
در
آموز
همه کار تو
در
دردين باژگونست
ببين تا خود تو چوني او چگونست
بسي باشد که
در
دين اهل تسليم
ز کمتر بنده اي گيرند تعليم
زبان بگشاد چون با خويش آمد
که ما را رهبري
در
پيش آمد
الا اي راه بينان حقيقت
در
آموزيد از اين هندو طريقت
که مي داند که
در
هر سينه اي چيست
ز چندين خلق داغش بر دل کيست
دلي کز داغ او آگاه گردد
رهش
در
يک نفس کوتاه گردد
يکي حبشي بر پيغمبر آمد
که توبه مي کنم وقتش
در
آمد
دگر ره گفت آن حبشي که آنگاه
که بودم
در
گناه خويش گمراه
صلا
در
داد ياران را پيمبر
که بشتابيد اي اصحاب يکسر
چو خالي نيست از عيب آدميزاد
اگر عيبي ترا
در
راه افتاد
بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بيش از تو
در
دين عيب دارم
رگ و پي همچو چنگش
در
فغان ماند
چو خرما جمله مغزش استخوان ماند
اگر يک قطره شد
در
بحر کل غرق
چرا ريزي از اين غم خاک بر فرق
چو اسکندر بزاري
در
زمين خفت
حکيمي بر سر خاکش چنين گفت
بسي گرد جهان
در
گشته ام من
براي اين چنين سر گشته ام من
اگر آنجا رسم ورنه
در
اين سوز
بسي مي گردم از حيرت شب و روز
اگر پايم
در
اين منزل بماند
دلم نا چيز گردد گل بماند
اگر دل هم
در
اين سودا بماند
بکالوسي بدست ما بماند
چو از دردي تو هر دم سرنگون تر
مرا تا چند گرداني بخون
در
چو بو ايوب خود را خانه اي ساز
چو خانه ساختي
در
نه بهم باز
اگر تو کافري ايمانت بخشد
اگر
در
مانده اي درمانت بخشد
صفحه قبل
1
...
1735
1736
1737
1738
1739
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن