نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
الهي نامه عطار
که او از خاصگان درگه ما است
شبانروزي سلوکش
در
ره ما است
سلامش کرد موسي گفت آنگاه
که گر هستت بچيزي ميل
در
خواه
لباس او چو ما داديم پيوست
چگونه موسي آرد
در
ميان دست
عزيزا کار آسان نيست با او
سخن جز
در
دل و جان نيست با او
سخن با او چو
در
جان و دل آمد
سخن آنجا ز دنيا مشکل آمد
فلک را
در
صفش مشمر ز مردان
زني پير است چرخي کرده گردان
چو
در
خود مي کشد چندين نهنگت
چگونه بر فلک باشد درنگت
کجا لايق بود
در
قدس و پاکي
کرام الکاتبين را جرم خاکي
که
در
عالم هزاران جان درآيد
که تا يک جان از اين سر با سر آيد
چنين گفتند کان مدت که ارواح
در
او بود آفريده پيش از اشباح
چنين نقلست کان جانهاي عالي
در
آن مدت که بود از جسم خالي
بجمع آن جمله را پيوسته کردند
بيک صفشان بهم
در
بسته کردند
بر آن قسمي که باقيماند
در
راه
پديد آمد ز چپ دوزخ پس آنگاه
چو اين قسم دگر دوزخ بديدند
زده جان نه ز دوزخ
در
رميدند
چه مي بايد شما را
در
ره ما
که لازم شد شما را درگه ما
چو با هر جانش سري
در
ميانست
گمان سر هر جاني چنانست
چو موسي را بره
در
ميکشيدند
سر هجده هزاران تن بريدند
که آنرا دوست تر دارم به عالم
که او را داده ام
در
خفيه خاتم
نگه کردند
در
يکديگر آن گاه
از آن سر کس نبود البته آگاه
اگر دل خواهدت اي مرد جانباز
که کاري باشدت
در
پرده راز
نواله از جگر کن شاد ميباش
ولي
در
خاک و خون آزاد ميباش
که تا تو خون ننوشي
در
جدائي
نيابي ره بسر آشنائي
در
آن يک هفته او از پاي ننشست
صلوة و صوم بودش کار پيوست
چو باز آمد مگر يک گربه ناگاه
فکنده بود پست آن کاسه
در
راه
که اندوه من و دنياي محتال
نيايد راست
در
يک دل بصد سال
رسيد القصه
در
بصره شبانگاه
براي خواب يکسو رفت از راه
بکنجي
در
شد آنجا کشته اي بود
ميان خون و گل آغشته اي بود
نمي دانست شد با کشته
در
خواب
همه جامه ز خونش گشت غرقاب
بدو گفتند اي سگ از کجائي
که
در
تو مي نبينيم آشنائي
مرا اين کشته روشن گشت آنگاه
که روشن گشت عالم
در
سحرگاه
رسن
در
حلق او چون خواست افکند
ببالا کرد سر سوي خداوند
براي جان من
در
باخت جانرا
چگونه خون بريزي اين جوان را
چه مقصود است از طاعت مدامت
که
در
ديوان بدبختانست نامت
چنان پنداشتم من روزگاري
که من هيچم نيم
در
هيچ کاري
چو دانستم که آخر
در
شمارم
بيک طاعت زيادت شد هزارم
نميانديشم از نزديک و دورش
که دائم اين چنينم
در
حضورش
يکي پير بخاري بود
در
راه
مخنث پيشه اي را ديد ناگاه
چو
در
خانه نشستن گشت بسيار
دلش بگرفت از خانه بيکبار
کسي نزديک کوشهدي فرستاد
که اي
در
راه حق داننده استاد
ز بيم ملحدي
در
خانه ماندم
اگر عاقل بدم ديوانه ماندم
چو حق مي کرد
در
اول پديدت
نپرسيد از تو چون ميآفريدت
چو بي تو آوريدت
در
ميانه
ترا بي تو برد هم بر کرانه
چو راهت نيست
در
ملک الهي
چنان نبود که تو خواهي چه خواهي
هر آنکس را که دولت يار آيد
همان دولت ورا
در
کار آيد
پسر گفتش اگر
در
جاه باشم
چرا آشفته و گمراه باشم
چو من
در
اعتدالي جاه جويم
مکن منعم اگر اين راه جويم
اگر اندک بود
در
جاه ميلم
غرور جاه نربايد چو سيلم
پدر گفتش چه گر اندک بود جاه
کز آن اندک بسي ماني تو
در
چاه
در
اين ره گر بطاعت بنگري باز
ترا حالي حجابي افتد آغاز
بزرگي بود از اصحاب توحيد
که شد
در
باديه عمري بتجريد
صفحه قبل
1
...
1734
1735
1736
1737
1738
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن