نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
الهي نامه عطار
بخواند آخر اياز سيم تن را
نهان
در
گوش او گفت اين سخن را
بزخمي گر سگي از
در
شود دور
بود از استخوان پيوسته مهجور
بيک دردي که
در
آخر کند نوش
کجا آن صافها گردد فراموش
اگر چه دردي لعنت چشيد او
در
آن دردي بجز ساقي نديد او
که تا هم او و هم خلق جهان هم
نبينند آن
در
و آن آستان هم
که تا نوري از آن
در
پرده عز
نگردد از نظر آلوده هرگز
تو نشنيدي که پرسيدند از ماه
که تو چه دوست تر داري
در
اين راه
چنين گفت او که آن خواهم که خورشيد
بگيرد تا بود
در
پرده جاويد
نظر بايد
در
اول بر نشانه
که تا تير از کمان گردد روانه
بزرگاني که سر بر چرخ سودند
همه
در
خدمت محمود بودند
شه عالم بديشان کرد روئي
که
در
خواهيد هر کس آرزوئي
ز شهر و مال و ملک و منصب و جاه
بسي
در
خواستند آنروز از شاه
چو نوبت با اياز آمد کسي گفت
که اي
در
حسن طاق و باهنر جفت
من آن خواهم هميشه
در
زمانه
که تير شاه را باشم نشانه
شما آن زخم مي بينيد
در
راه
ولي من آن نظر مي بينم از شاه
چو شبلي را زيادت گشت شورش
فرو بستند
در
قيدي بزورش
اگر چه رانده و ملعون راهست
هميشه
در
حضور پادشاه است
چو لعنت مي کني او را شب و روز
از او باري مسلماني
در
آموز
اگر بودي
در
آن سجده مرا راه
کليمي بودمي همچون تو آنگاه
کليمش گفت اي افتاده
در
بند
بود هرگز ترا ياد خداوند
بلعنت گر چه از درگاه دور است
ولي از قول موسي
در
حضور است
در
آن چاهند دل پر خون و محبوس
شده از روزگار خويش مأيوس
ترا
در
سينه شيطاني است پيوست
که گردد زارزوي جادوي مست
که يک جامست
در
گيتي نمائي
من آن خواهم نه ملک و پادشاهي
شنيدم من که آن جامي چنانست
که
در
وي هر چه مي جوئي عيان است
ندانم کان چه آئينه است زيبا
که
در
وي نقش آفاق است پيدا
چنين جاميم گر
در
دست آيد
سپهرم با بلندي پست آيد
چو خود را تا فلک آن جاه بيني
همه خلق زمين
در
چاه بيني
ز عجب جاه خود از خود شوي پر
بماني جاودانه
در
تکبر
اگر
در
پيش داري جام جمشيد
که يک يک ذره مي بيني چو خورشيد
چو هست اين جام
در
چاه اوفتادن
حرامت باد از راه اوفتادن
زدي شه
در
عصاي زال دستي
وزان چاه بلا آنسان برستي
عصا
در
دست و پشتش خم گرفته
چو ابر از گريه چشمش نم گرفته
ز هر سوئي
در
آمد هر زماني
براي آن عصا خلق جهاني
نشسته پيرزن بر تخت آن شاه
گرفته آن عصا
در
دست آنگاه
عصا
در
دست و دست آويز کرده
بسي بازار از وي تيز کرده
چو موسي زان عصا پشتش قوي کرد
که
در
دين چون عصاي موسوي کرد
بسي خلقند از بهر تو
در
کار
تو نتواني کشيدن اين همه بار
نمي داني که چه
در
بيش داري
از آن پرواي ريش خويش داري
دلت را نيست ز آن دستار آگاه
که
در
تابوت پيچندت به ناگاه
قصب بر فرق پيچيدن چه سودت
که آخر
در
کفن پيچند زودت
چرا جاهي و مالي
در
خور تست
که آن تا واپسين دم همبر تست
چو آن تو نخواهد بود هيچي
چرا همچون کفن
در
خويش پيچي
مگر بهلول چوبي داشت
در
دست
که بر هر گور مي زد تا که بشکست
کسي جمع چنان چيزي چرا کرد
که بايد
در
پشيماني رها کرد
چرا
در
عالمي بندي دلت را
که آخر خشت خواهد زد گلت را
زمين را گر بيفتد سايه گاهي
کند تاريک مه را
در
سياهي
شود بيچاره
در
دست بلائي
بکرد القصه او از سنگ جائي
چو کرد از سنگ خارا خانه اي راست
نگهدارنده بسيار
در
خواست
چو
در
خانه شد آنرا روزني ديد
ز روزن خانه را چون روشني ديد
صفحه قبل
1
...
1732
1733
1734
1735
1736
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن