167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • ز مستي شراب و مستي خواب
    شده در آتش سوزنده غرقاب
  • چه مي داني که عاشق در چه کار است
    که سجده گاه او بالاي دار است
  • چو مردان پاي نه در کوي معشوق
    مترس از نام و ننگ هيچ مخلوق
  • بيا مردانه در کار خدا باش
    کم اغيار گير و يار را باش
  • بسا شيران که صاحب زور بودند
    بزور عشق در چون مور بودند
  • تو کز موري کمي در زور و مقدار
    به پيش عشق چون آئي پديدار
  • بدو گفتند اي در انقطاعي
    نبيند هيچ کس چون تو شجاعي
  • ببين بازوي شير عشق چند است
    که چون موريش در پاي او فکندست
  • سر زلفش که دالي داشت در سر
    نبود آن دال جز دال علي الشر
  • در او از ضيق حرفي چون نگنجيد
    سزد کز بيست و نه بيرون نگنجيد
  • يکي درويش در عشقش زبون شد
    دلي بود از همه نقدش که خون شد
  • چو عشق گرم در آتش فکندش
    ز آتش گرم شد خود بند بندش
  • بتازيد اسب چون درويش ديدش
    رسن در گردن از پس مي دويدش
  • بسي در تک ز هر سويش دوانيد
    بسي سختي بروي او رسانيد
  • چو بسياري دوانيد آخر کار
    بدشتي در کشيدش جمله پر خار
  • شکست آن بي سر و بن را بصد جاي
    چو شاخ گل هزاران خار در پاي
  • همي گفت اين سخن در دل نهفته
    ز هر خارش هزاران گل شگفته
  • که گر اين خار در پايم نبودي
    کنار اين پسر جايم نبودي
  • مگر پوشيده چشمي بود در راه
    که بگشاده زبان مي گفت الله
  • چنين بايد سماع ني شنودن
    ز ني کشته شدن در خون غنودن
  • اگر در عشق اهل راز باشي
    ز صدق دوستي جانباز باشي
  • يکي ديگر در آمد همچنان کرد
    بدين ترتيب ده کس را روان کرد
  • بآخر ديگري در پيش آمد
    قوي بي قوت و بي خويش آمد
  • تو هم در دوستي حق چنين باش
    وگرنه با مخنث همنشين باش
  • چو او در دوستي بت چنين است
    ترا گر دوستي حق يقين است
  • چو نام مهترش آخر در آموخت
    دلش چون شمع زان شادي برافروخت
  • مگر آن مرد روزي در بيابان
    گذر مي کرد چون بادي شتابان
  • چه علت در ميان آري پديدار
    که خود بخشد اگر باشد سزاوار
  • ز دل بر گير قفل اين بيخبر را
    بجنبان سلسله بگشاي در را
  • که چون خواهيم و فرماني در آيد
    ز ترسائي سلماني بر آيد
  • اگر سر تا بگردون بر فرازي
    و گر خود را وطن در چاه سازي
  • ترا گر بي سري ور سر فرازي
    بيک نرخ آيدم در بي نيازي
  • يکي ديوانه اي گريان و دلسوز
    شبي در پيش کعبه بود تا روز
  • در اين راه از چنين سر کم نيايد
    که دريائيش يک شبنم نيايد
  • چنين نقل است کايوب پيمبر
    که عمري در بلائي بود مضطر
  • در آمد جبرئيل و گفت اي پاک
    چه مي باشي بنال از جان غمناک
  • ببردي دل از او در زندگاني
    اگر بازش دهي دل مي تواني
  • مرا نه با دل او کار بودست
    نه در من هرگز اين پندار بودست
  • کسي کو از دل خود نيست آگاه
    چگونه در دل ديگر کند راه
  • عزيزي از زليخا کرد در خواست
    که چون يوسف ببردت دل بگور است
  • کنون اين دل کجا شد در ميانه
    چه گويم زين طلسم وزين بهانه
  • پس آنکه گفت هان اي گوي چالاک
    بهش رو تا نيفتي در گو خاک
  • اگر چه آن گنه نه کردن تست
    وليکن آن گنه در گردن تست
  • همي گويند در آبم نشانده
    که هرگزتر مشو اي باز مانده
  • کلاهي از نمد بر سر نهاده
    بدو نيک جهان بر در نهاده
  • زبان بگشاد مرد از پرده راز
    که اي پرورده در صد پرده ناز
  • بهر يک يک نفس روشن بداني
    که مرده بوده اي در زندگاني
  • حسن چون ديد آن در وي اثر کرد
    زماني غيرتش زير و زبر کرد
  • در اين ساعت مرا اي پاک خاطر
    پيازي بود و اندک پيه حاضر
  • بخون دل يکي پيه آبه کردم
    در آن دم کامدم بيرون بخوردم