نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
الهي نامه عطار
چنين گفتست پيغمبر بسائل
که مسخ امت من هست
در
دل
ترا افراسياب نفس ناگاه
چو بيژن کرد زنداني
در
اين چاه
ترا پس رستمي بايد
در
اين راه
که اين سنگ گران برگيرد از چاه
سگ ديوانه را چو دم چنانست
که
در
مردم اثر از وي عيانست
ملوث دين مشو تو
در
جهودي
اگر تو صرف بودي مرد بودي
تو نه ايني و نه آن وين حرام است
که
در
دين ناتمامي ناتمام است
يکي گبري که بودي پير نامش
که جدي بود
در
گبري تمامش
مگر سلطان دين محمود پيروز
بدان پل
در
رسيد از راه يک روز
بشه پيغام داد و گفت برخيز
در
آور پاي اين ساعت بشبديز
ببين اينک بها اي شاه عالي
بگفت اين و
در
آب افتاد حالي
چو گبري بيش دارد از تو اين سوز
مسلماني پس از گبري
در
آموز
که خواهد داشت
در
آفاق زهره
که نزد حق برد نقد نبهره
بينداز اين همه بت با تو
در
پوست
که با بتخانه نتوان شد بر دوست
چو
در
مردم وفائي مي نديدم
بجان و دل وفاي حق گزيدم
نمي داني که هر شب صبح بشتافت
ترا
در
خواب جيب عمر بشکافت
اگر صد کار باشد از مجازت
نيايد ياد از آن جز
در
نمازت
کسي آورد بسياري شفاعت
که تا آمد به جمعه
در
جماعت
کسي بعد از نماز از وي بپرسيد
که جانت
در
نماز از حق نترسيد؟
چو
در
الحمد گاوي مي خريد او
ز من هم بانگ گاوي مي شنيد او
چو
در
الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو ده باز
پسر گفتش که هر خلقي که هستند
همه دل
در
هواي خويش بستند
چو
در
آخر بود توبه از آنم
ندارد اي پدر چندان زيانم
هزاران سال شد کان دو فرشته
نگونسارند
در
چه تشنه گشته
ترا امروز بينم ديو گشته
که خواهم گشت
در
فردا فرشته
شنيدم من که عزرائيل جانسوز
در
ايوان سليمان رفت يک روز
چو اينجا ديدمش ماندم
در
اين سوز
کز اينجا چون رود آنجا بسه روز
چو ميغ آورد
در
هندوستانش
شدم آنجا و کردم قبض جانش
همي از نقطه تقدير اول
نگه ميکن مشو
در
کار احول
چو مشرک بود هر کو
در
دوئي بود
بلاي ما مني بود و توئي بود
چه داني تو که مردان
در
چه دردند
ولي دانند درد آنها که مردند
چنين نقل درست آمد
در
اخبار
که هر روزي که صبح آيد پديدار
اگر عاشق بماند زنده روزي
بود چون شمع
در
اشکي و سوزي
اگر معشوق يابد عاشق زار
در
آن دم گم شود کآيد پديدار
کرا صرافي آن نقد باشد
که وجدش
در
حقيقت و قد باشد
چو بودش لطف طبع و جاه و حرمت
در
آمد فخر گرگاني بخدمت
زبان
در
مدحت او گوش مي داشت
که آن شه نيز بس نيکوش مي داشت
دو زلفش چون دو ماهي بود مشکين
چه مي گويم دو هندو بود
در
چين
نشسته بود شادان فخر آن روز
در
آمد آن غلام عالم افروز
کمند زلف بر خاک او فکنده
بلب شوري
در
افلاک او فکنده
ولي زهره نبود از بيم شاهش
که
در
چشم آورد روي چو ماهش
در
آن مجلس ز مي وز عشق دلدار
بفخر اندر دو مستي شد پديدار
ميان سوز
در
شوريده جمعي
نگه مي داشت خود را همچو شمعي
چو شه آن فخر گرگان را چنان ديد
دلش با عشق و آتش
در
ميان ديد
غلام خود بدو بخشيد
در
حال
سخنور گشت از شادي آن لال
و گر کرده بود از دل فراموش
دگر از غيرت آيد خونش
در
جوش
در
آن سردابه تختي بود زيبا
بر او نه دست جامه جمله ديبا
غلام مست را
در
پيش آن جمع
بخوابانيد آنجا با دو سه شمع
به مي چون شاه ديگر روز بنشست
در
آمد فخر و خدمت را کمر بست
بزرگان
در
سخن لب بر گشادند
کليد آنگاه پيش شه نهادند
بآخر چون
در
سردابه بگشاد
ز هر چشمي بسي خونابه بگشاد
صفحه قبل
1
...
1729
1730
1731
1732
1733
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن