167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • آنکه او را در آب مي جويي
    همچو آيينه با تو رو در روست
  • اگر تو روي بپيچي و گر ببندي در
    به هيچ روي مرا بازگشت ازين در نيست
  • جان هزار بيدل در لعل آبدارت
    خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت
  • ز شرم خازن جنت در بهشت ببندد
    اگر تو روي چنان را در آوري به قيامت
  • گر سر زلف ترا ديگر جفايي در دلست
    گو: بياور، کاوحدي تن در قضا خواهد نهاد
  • بس خون فرو چکاني از ديده در غم او
    مانند اين نمکها گر در کبابت افتد
  • بار اوفتادگان را در سرزنش نگيري
    ناگاه اگر ز عشقي خر در خلابت افتد
  • چون بگذري دلم به تپيدن در اوفتد
    دستم ز غم به جامه دريدن در اوفتد
  • خلوت نشين خيال تو گر در دل آورد
    چون اوحدي به کوچه دويدن در اوفتد
  • مزن، اي اوحدي، بجز در دوست
    کان دگر خانها دو در دارد
  • به طرف چمن در خزاني نرفت
    تماشاي گل در بهاري نکرد
  • در ميان مهربانان مهر دار و گو مباش
    همت ارباب دل خود سنگ در کار آورد
  • به زندان عزيزي در شد اين دل
    که در زندان او هرگز نميرد
  • رنگين تر از رخ تو گل در چمن نباشد
    چون عارض تو ماهي در انجمن نباشد
  • صورت ليلي رخي صبح چو در دادمي
    فتنه در آمد ز خواب، عربده بيدار شد
  • سر در نياورند ز اغلال در سعير
    آنها که از سلاسل زلف تو جسته اند
  • مرغان صبح خيز چو عشاق اشک ريز
    در پرده هاي تيز فغان در کشيده اند
  • اين شگرفان که نگنجند در آفاق از حسن
    در چنين سينه تنگ از چه نشست آوردند؟
  • چون نماند قوتم در پاي و گام
    دست گيرد زود و در گامم کند
  • خورشيد را چو نيست در آن آستانه بار
    گويي نسيم در حرم او چه مي کند؟
  • تو در پلاس سيه شان نظر مکن به خطا
    که در ميان سياهي سپيد کارانند
  • بر در مسجد گذاري کن، که پيش قامتت
    در نماز آيند آنهايي که قامت مي کنند
  • کسي که صرف کند عمر خويش در کاري
    شگفت نيست که در کار خود بصير شود
  • او گر ندهد داد دل اوحدي امشب
    فردا به در آييد و در شاه بگيريد
  • آنچه در خرقه گفته بود آن پير
    طفل باشد که در قبا گويد