نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.
خسرو و شيرين نظامي
چو من
در
گوش تو پرداختم راز
تو نيز ار نکته اي داري
در
انداز
از اين
در
گونه گونه
در
همي سفت
سخن چندان که مي دانست مي گفت
چو از گفتن فراغت يافت شاپور
دمش
در
مه گرفت و حيله
در
حور
چو رعد تند باشد
در
غريدن
چو باد تيز باشد
در
وزيدن
در
آب انداخته از گيسوان شست
نه ماهي بلکه ماه آورده
در
دست
قضا را اسبشان
در
راه شد سست
در
آن منزل که آن مه موي مي شست
حواصل چون بود
در
آب چون رنگ؟
همان رونق
در
او از آب و از رنگ
ز شرم چشم او
در
چشمه آب
همي لرزي چون
در
چشمه مهتاب
ز چشمش برده آن چشمه سياهي
در
او غلطيد چون
در
چشمه ماهي
ز بحر ديده چندان
در
ببارم
که جز گوهر نباشد
در
کنارم
سرود پهلوي
در
ناله چنگ
فکنده سوز آتش
در
دل سنگ
ملک سرمست و ساقي باده
در
دست
نواي چنگ مي شد شست
در
شست
شه از دلدادگي
در
بر گرفتش
قدم تا فرق
در
گوهر گرفتش
به عشرت بود روزي باده
در
دست
مهين بانو
در
آمد شاد و بنشست
چو اقبال تو با ما سر
در
آرد
چنين بسيار صيد از
در
درآرد
چو نقش چين
در
آن نقاش چين ديد
کليد کام خود
در
آستين ديد
رضا دادش که
در
ميدان و
در
کاخ
نشيند با ملک گستاخ گستاخ
ملک را گوي
در
چوگان فکندند
شگرفان شور
در
ميدان فکندند
سمن ساقي و نرگس جام
در
دست
بنفشه
در
خمار و سرخ گل مست
و زان پس رسم شاهان شد که پيوست
بود
در
بزمگه شان تيغ
در
دست
ملک بر تنگ شکر مهر بشکست
که شکر
در
دهان بايد نه
در
دست
زمين
در
مشک پيمودن به خروار
هوا
در
غاليه سودن صدف وار
در
آن مهتاب روشنتر ز خورشيد
شده باده روان
در
سايه بيد
نمک
در
خنده کين لب را مکن ريش
بهر لفظ مکن
در
صد آشتي رنگ
در
آغوشت کشم چون آب
در
ميغ
مرا جاني تو با جان چون زنم تيغ
بيا تا از
در
دولت
در
آئيم
چو دولت خوش بر آمد خوش برآئيم
چو ما را قند و شکر
در
دهان هست
به خوزستان چه بايد
در
زدن دست
نباشد هيچ هشياري
در
آن مست
که غل بر پاي دارد جام
در
دست
کمر بندد فلک
در
جنگ با تو
در
اندازد به دشمن سنگ با تو
عقابي چار پر يعني که
در
زير
نهنگي
در
ميان يعني که شمشير
وز آنجا تا
در
دريا به تعجيل
دو اسبه کرد کوچي ميل
در
ميل
چنين
در
دفتر آورد آن سخن سنج
که برد از اوستادي
در
سخن رنج
فرو شد آفتابش
در
سياهي
بنه
در
خاک برد از تخت شاهي
غم دنيا کسي
در
دل ندارد
که
در
دنيا چو ما منزل ندارد
تو ايمن چون شدي بر ماندن خويش
که داري باد
در
پس چاه
در
پيش
ملک را داده بد
در
روم سوگند
که با کس
در
نسازد مهر و پيوند
دگر ره
در
صدف شد لولوتر
به سنگ خويش تن
در
داد گوهر
به فتح الباب دولت بامدادان
ز
در
پيکي
در
آمد سخت شادان
در
آمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطي چون آب
در
دست
ببربط چون سر زخمه
در
آورد
ز رود خشک بانک تر
در
آورد
ز مجلس
در
شبستان رفت خسرو
شده سوداي شيرين
در
سرش نو
چو آن درگاه را
در
خور نيفتم
به زور آن به که از
در
درنيفتم
چو ما را نيست پشمي
در
کلاهش
کشيدم پشم
در
خيل و سپاهش
اگر هوش مرا
در
دل ندانند
من آن دانم که
در
بابل ندانند
کمند دل
در
آن سرکش چه پيچم
رسن
در
گردن آتش چه پيچم
به نرمي گفت کاي مرد سخنگوي
سخن
در
مغز تو چون آب
در
جوي
کنون
در
خود خطا کردي ظنم را
که
در
دل جاي کردي دشمنم را
مرا تا خار
در
ره مي شکستي
کمان
در
کار ده ده مي شکستي
مرا
در
کار خود رنجور داري
کشي
در
دام و دامن دور داري
چو بگرفت آن سخن فرهاد
در
گوش
ز گرمي خون گرفتش
در
جگر جوش
از آنجا رفت بيرون تيشه
در
دست
گرفت از مهرباني پيشه
در
دست
ز جاي گوسفندان تا
در
کاخ
دو رويه سنگها زد شاخ
در
شاخ
و گر پيش آمدي چاهيش
در
راه
ز بي پرهيزي افتادي
در
آن چاه
دل از جان بر گفته وز جهان سير
بلا همراه
در
بالا و
در
زير
ره ار
در
کوي و گر
در
کاخ کردي
نفيرش سنگ را سوراخ کردي
نبود آگه که مرغش
در
قفس نيست
به ميدان شد ملک
در
خانه کس نيست
اگر
در
نور و گر
در
نار ديدي
نشان هجر و وصل يار ديدي
در
آفاق اين سخن شد داستاني
فتاد اين داستان
در
هر زباني
در
آن انديشه عاجز گشت رايش
به حکم آنکه
در
گل بود پايش
سخن
در
تندرستي تندرست است
که
در
سستي همه تدبير سست است
در
آوردندش از
در
چون يکي کوه
فتاده از پسش خلقي به انبوه
نه
در
خسرو نگه کرد و نه
در
تخت
چو شيران پنجه کرد اندر زمين سخت
چو
در
خوبي غريب افتادي اي ماه
غريبان را فرو مگذار
در
راه
ز سوداي تو اي شمع جهان تاب
نه
در
بيداري آسوده ام نه
در
خواب
تراشم سنگ و اين پنهانيم نيست
که
در
پيش است
در
پيشانيم نيست
دلا داني که دانايان چه گفتند
در
آن دريا که
در
عقل سفتند
عيار دستبردش را
در
آن سنگ
ترازوئي نيامد راست
در
چنگ
در
و هر لحظه تيغي چند مي بست
به رويش
در
دريغي چند مي بست
چو افتاد اين سخن
در
گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهي
در
افتاد
عنان عمر ازينسان
در
نشيب است
جواني را چنين پا
در
رکيب است
در
اين يک مشت خاک اي خاک
در
مشت
گر افروزي چراغ از هر ده انگشت
سنان
در
سنگ رفت و دسته
در
خاک
چنين گويند خاکي بود نمناک
قصب هائي
در
او پيچيده صد مار
رطب هائي
در
او پوشيده صد خار
سخن هائي که او را بود
در
دل
فشاند از طيرگي چون دانه
در
گل
تو
در
قدري و
در
تنها نکوتر
تو لعلي لعل بي همتا نکوتر
در
آن ديدست دولت سودمندي
که چون يابي روائي
در
نبندي
چو
در
بيمار ديدي چشم درويش
گرفتي بر سلامت شکر
در
پيش
شنيدم کز چنان
در
باشد آرام
رطوبت هاي اصلي را
در
اندام
که خوباني که
در
خورد فريشند
ز عالم
در
کدامين بقعه بيشند
ز روي لطف با کس
در
نسازد
که آنکس خان و مان را
در
نبازد
به
در
بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامي حلقه
در
گوش
چو ويسه فتنه اي
در
شهد بوسي
چو دايه آيتي
در
چاپلوسي
نه مي
در
آبگينه کان سمنبر
در
آب خشک مي کرد آتش تر
شه از سوداي شيرين شور
در
سر
گدازان گشته چون
در
آب شکر
پريروئي است شيرين
در
عماري
پرند او شکر
در
پرده داري
دل آن به کز
در
مردي
در
آيد
مراد مردم از مردي بر آيد
در
اين مجلس چنان کن پرده سازي
که نايد شحنه
در
شمشيربازي
جنوبي طالعان را بيضه
در
آب
شمالي پيکران را ديده
در
خواب
به
در
دزدي ستاره کرده تدبير
فرو افتاده ناگه
در
خم قير
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک
در
زير او چون آب
در
کاه
توئي
در
پرده وحدت نهاني
فلک را داده بر
در
قهرماني
به درگاه تو
در
اميد و
در
بيم
نشايد راه بردن جز به تسليم
چو
در
ناليدن آمد طبلک باز
در
آمد مرغ صيدافکن به پرواز
چو آشوب نبيذش
در
سر افتاد
تقاضاي مرادش
در
بر افتاد
حصار خويش را
در
داد بستن
رقيبي چند را بر
در
نشستن
دري ديد آهنين
در
سنگ بسته
ز حيرت ماند بر
در
دل شکسته
چه تلخي ديد شيرين
در
من آخر
چرا
در
بست ازينسان بر من آخر
بنه
در
پيشگاه و شقه
در
يند
پس آنگه شاه را گو کاي خداوند
بهشتي ديد
در
قصري نشسته
بهشتي وار
در
بر خلق بسته
مکن پرده دري
در
مهد شاهان
ترا آن بس که کردي
در
سپاهان
صفحه قبل
1
...
171
172
173
174
175
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن