167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • بحق گويند خصم ما کجا شد
    مگر در عالم باقي فنا شد
  • خطاب آيد که اين از حکمت ما است
    که در پرده سراي عصمت ما است
  • چنين نقلست در اخبار کان روز
    که برخيزد قيامت وان همه سوز
  • بخازن پس خطاب آيد ز جبار
    که او را در فلان قصري فرود آر
  • در آن قصرش فرود آرند دلشاد
    همه حوران ز شوق او بفرياد
  • بهر در کان جوان مي بنگرد راست
    خداي خويش را بيند که آنجا است
  • ولي در هر جهان از مرد و زن او
    نبيند جز خداي خويشتن او
  • و گر عمر تو بيرون از حسابست
    به هر دم در حسابت صد حجابست
  • ببين اي دوست تا آن چه وجود است
    که يک يک ذره آنرا در سجود است
  • وجود است آنکه نه بيش و نه کم شد
    در او خواهد همه چيزي عدم شد
  • زهي عالي وجودي کين وجودات
    در او معدوم گشته اند با لذات
  • که من ناديده او را در فراقش
    چو شمعم جان بلب از اشتياقش
  • اگر چه بود در هر علم سرکش
    ز جمله علم تنجيم آمدش خوش
  • در آنجا وصف شاه جنيان بود
    ز حسن دخترش آنجا نشان بود
  • که تا در خدمت تو روزگاري
    کند چو نان که فرمائيش کاري
  • اگر بيرون شوي در بسته دارد
    سر صد خدمتت پيوسته دارد
  • بغايت زير کست اما کر و لال
    مگردان نااميدم در همه حال
  • پدر پيش حکيم آمد بسي گفت
    که تا آخر حکيمش در پذيرفت
  • حکيمش امتحاني کرد در حال
    که بشناسد که تا هست او کر و لال
  • چو آمد اوستاد و کرد در باز
    هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز
  • چو استاد آمد و بنشست بر جاي
    فرو بردش درفشي سخت در پاي
  • چه گويم روز و شب ده سال پيوست
    در آن خانه بدين تدبير بنشست
  • گرفتي ياد کودک آن سخنها
    نوشتي چون شدي در خانه تنها
  • ولي زهره نبودش در گشادن
    که داد صبر مي بايست دادن
  • از آن علت نبود آن کودک آگاه
    چو استادش روانه گشت در راه
  • روان شد کودک و چادر برافکند
    که تا خود را در آن منظر درافکند
  • همه مويش بچيد و پرده بشکافت
    چو خرچنگي در او جنبنده اي يافت
  • فرو برده بديگر پرده چنگال
    يکي آلت حکيم آورد در حال
  • بيامد کودک و بگشاد صندوق
    در آنجا ديد وصف روي معشوق
  • کتابي کان بود در علم تنجيم
    همه بر خواند و شد استاد اقليم
  • کشيد آخر خطي و در ميانش
    نشست و شد ز هر سو خط روانش
  • تعجب کرد از آن و گفت آنگاه
    چگونه در درونم يافتي راه
  • کسي کو سر جان خواهد زدلخواه
    بسا رنجا که او بيند در اين راه
  • اگر در کار حق مردانه باشي
    تو باشي جمله و همخانه باشي
  • توئي از خويشتن گم گشته ناگاه
    که تو جوينده خويشي در اين راه
  • چو هم درد و هم آوازي نبودش
    در آن اندوه همرازي نبودش
  • وزيرش گفت اي غافل در اين کار
    پسر با تو چرا گريي چنين زار
  • که مي گرديد عمري در سر من
    که يک دم اين پسر آيد بر من
  • مرا گر چشم نبود در ميانه
    چه خواهم کرد معشوق يگانه
  • که گربي ديده جوئي قربت شاه
    شوي در خون جان خويش آنگاه
  • بدرد افتاد چون درمان نبودش
    که جاني در خور جانان نبودش
  • بسي زير و زير آمد در آن درد
    که هرگز کس نگشت آگاه از آن مرد
  • نه چندان گشت در عشقش ستمکش
    که هرگز گشته باشد هيچ غمکش
  • پسر را پيش آن دشمن فرستاد
    چو ماهي ماه در جوشن فرستاد
  • رخ ياري که دزديده توان ديد
    درون جان و در ديده توان ديد
  • چو القصه سپه در هم رسيدند
    بيک حمله دو صف بر هم دريدند
  • کسي نگرفت آن سرهنگ را هيچ
    ولي او خويشتن افکند در پيچ
  • ببردند آن دو تن را در وثاقي
    يکي را وصل و ديگر را فراقي
  • پسر پرسيد از سرهنگ آخر
    که تو کي آمدي در جنگ آخر
  • نمي دانم ترا تو از چه خيلي
    و يا تو در سپاه من طفيلي